«خطای داخلی در ارسال فایل رخ داده است!»
اروری که شرکت بیان، بیان میکنه امشب برای ارسال عکس.
عکسی که مشاهده نمیشه، با کپشنِ متصور، به زودی در اینستاگرام ;)
«خطای داخلی در ارسال فایل رخ داده است!»
اروری که شرکت بیان، بیان میکنه امشب برای ارسال عکس.
عکسی که مشاهده نمیشه، با کپشنِ متصور، به زودی در اینستاگرام ;)
زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن.
در این راستا که هنوز فکرایی از گذشته و فکرایی از آینده هستن که بی جهت اذیتم میکنن و هی رها نمیشم ازشون ولی باید بتونم آخرش. چون که بدم میاد از همهی این فکرا و این نگرانیهایی که بیجهتن ولی تمومی ندارن. که نمیذارن من این تابستون رو اونجوری که میخوام بالاخره شروع کنم. با اینکه واقعا یک ماه میگذره از تابستون، تنها چیزی که عایدم شده کابوسای شبانهس. هر شب هم با داستانهای متفاوت و عجق وجق و مزخرف. هنوز نتونستم خوندن کتابایی که میخواستم رو شروع کنم. هنوز خیلی اتفاقا نیفتاده و داره دیر میشه و من نمیتونم برم سمتشون و علتی هم برای اینکارم ندارم.
من این تابستون رو مینویسم. چون که باید یادم بمونه.
این کتاب رو دو روز پیش خریدم. الان تموم شد. و فقط میتونم بگم خستهام. قلبم تند میزنه. البته این به این معنا نیست که بگم کتاب بدی بوده. اصلا! خیلی هم توصیه میکنم خوندنش رو.
مرد رویاها، یه نمایشنامهس از زندگی شهید چمران. داستانش توی صحنهای شروع میشه که چمران در حال درس دادن به پروانهس. قصه آروم آروم پیش میره و زندگی چمران رو در آمریکا و مصر و لبنان بیان میکنه. چون نمایشنامهس درست مثل یه فیلم، مثل یه مستند، صحنهها کاملا توی ذهن ترسیم میشن. و به همین خاطره که الان خستهام. صحنههای آخر این فیلم، مربوط به اتفاقاتیه که توی نبعه میفته و من قبل از این چیزی ازشون نشنیدم و روحمم ازش خبردار نبوده. ولی اینکه تصورشون کردم و انگار خودم رو توی مکان و زمان اتفاقش تصور کردم، واقعا غمگینم کرده. خستهم از دیدن این صحنهها. رنجها و دردهایی که هنوز خیلی سردرنمیارم از ریشهشون.
خیلی برام جالبه که بدونم چرا نویسنده دقیقا اینجای داستان رو انتخاب کرده برای اتمام کتابش. چون سرتاسر کتاب پره از پیروزی های چمران! بعد از اینجای داستان هم من نمیدونم ولی احتمالا از پره از پیروزی! ولی درست سر شکستش کتاب تموم میشه! به هرحال به طور کلی نثر کتاب و داستانش و توصیف شخصیتش خیلی به دل میشینه و من واقعا اعتراف میکنم تا حالا حتی سمت کتابایی که نصف این حتی قطر داشتن هم نمیرفتم و اگر هم میرفتم عمرن تموم نمیشدن :)) ولی این خوب بود.
یه خونه حیاط دار پیدا کنید. توی تراسش یه تخت چوبی بزارید. یه فرش قرمز قدیمی روش پهن کنید. چارتا متکا هم بزارید دور و اطرافش. گوشه پلههای تراس که میرسه به حیاط گلدون شمعدونی بزارید. یه چایی دبش هم برای خودتون دم کنید. به گلدون ها آب بدید و سرتاسر تراس هم آب بپاشید. بعد بیاید بشینید روی تخت چوبی و چایی بخورید. این آهنگ رو هم با دقت گوش کنید و پند ببرید!
ساعت ۷ و ۲۱ دقیقه صبحه. از پنج و نیم بیدارم و آروم آروم دیگه داره خوابم میبره. دلم نمیخواد بخوابم. دوست دارم بیدار بمونم. به طور عجیبی غمگینم. نمیدونم این غمگینی به خاطر تغییر شرایطه یا به خاطر اشتباهاتی که این روزا زیاد بهش فکر میکنم یا به خاطر کتابایی که دارم میخونم و یادم میارن که چقدر هیچی نیستم. زود عصبانی میشم و زود پشیمون میشم. به طور کلی باید بگم که خیلی وضعیت ناپایدار و متغیری دارم. گاه از زمین و زمان ناراضی. گاه راضیترین راضی. کمتر از یک ماه دیگه عروسی داداشمه و من طبق دغدغهی همیشگی نمیدونم میخوام چی بپوشم :)) یه چیزایی هست که باید ازش ناراحت باشم ولی نمیتونم :) احساس میکنم کسی توی این دنیا هست که یه جورایی شاید از من به خدا گلهای کرده یا یک چنین چیزی. چرا که اتفاقاتی میفتن که مطلوب نیستن. بدترش اینه که حدسایی داشته باشم برای چنین کسی. ذهن آشفتهای دارم. برای تابستونم برنامهای ندارم. یا بهتره بگم هنوز به سمت برنامههام نرفتم. در حالی که افرادی که شرایط مشابه من دارن سر کار میرن، من توی خونهی عزیزم هرروز فقط یه تعداد صفحهی اینترنتی رو رفرش میکنم. دنبال لباس مطلوبم میگردم. ساعتی چندبار تلگرام و اینستاگرامم رو چک می کنم. روزی دوبار پیگیر سفارش کتاب اینترنتیم میشم و کمی هم کتاب میخونم. مقداری میخندم و کمی هم غضه میخورم. یک تعداد عادت رو کنار گذاشتم. مثلا کمتر آهنگ گوش میدم. یا مثلا کمتر پیگیر حرفایی که میشنوم میشم. اگه یه جایی از یه حرفی رو نشنیدم حوصله نمیکنم که بپرسمش باز. از فکرایی که مدتی همهی ذهنم رو مشغول میکردن دیگه خبری نیست. و من حتی قدری گنگم که ندونم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت. به جاش یه عادتهای دیگه ای پیدا کردم. مثلا جزییات رفتار آدما مهم شده برام. به همهی کاراشون دقت میکنم. خیلیاشون رو کمتر از قبل درک میکنم. خیلی برام سوال میشه چطور میذارن اینقدر بیدلیل عصبانی شن. اینقدر بیدلیل حرص همدیگه رو دربیارن. اینقدر بی دلیل ناراحت باشن. ولی خودم هم بیدلیل ناراحتم گاه.
ینی میخوام بگم این حسی که «کاش این روزا زودتر تموم شن» ادامه داره هنوز.
[شجریانِ پسر - رگ خواب - آهای خبردار]
خدا بود و دیگر هیچ نبود. خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان، هنوز تکیهگاهى وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمهاى که هنوز القاء نشده بود. خدا خالق بود، خالقى که هنوز خلاقیتش مخفى بود. خدا رحمان و رحیم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباریده بود. خدا زیبا بود، ولى هنوز زیبایىاش تجلی نکرده بود. خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود. خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود. در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود. اراده خدا تجلی کرد، کوهها، دریاها، آسمانها و کهکشانها را آفرید. چه انفجارها، چه طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هیجان زائدالوصفش به هر سو مىتاخت. درختها، حیوانها و پرندهها بهحرکت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت، و کمال، اداره این نظام عجیب را بهعهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند. آنگاه، خدا انسان را از لجن آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغاى وجود رها ساخت. انسان، غریب و ناآشنا، از اینهمه رنگها، شکلها، حرکتها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشهاى دیگر مىگریخت، و پناهگاهى مىجست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایى و شرم بیگانگى و غیرعادى بودن به درآید. به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستى و مصاحبت کرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشتزده و دلشکسته با خود نومیدانه مىگفت: مرا ببین، یک لجن خاکی مىخواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود مىگفت: اى لجن چطور مىخواهى استحقاق همنشینى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشهاى پنهان شد، تا کمکم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت بیرون آید و براى یافتن دوست به مخلوقى دیگر مراجعه کند. پرندهاى یافت در پرواز، که بالهاى بلندش را باز مىکرد و به آرامى در آسمانها سیر مىنمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکى آزاد کند شیفته شد، اظهار محبت کرد و تقاضای دوستى نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که همپرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در تردید و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکى ساخته شدهام ولى مىخواهم از قید این زمین خاکى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بىجایى! به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلاجواب از او گذشتند و اعتنایى نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکههای ابر بر فراز آسمانها پرواز کند، اما ابر نیز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دریا نزدیک شد و طلب دوستى کرد، اما دریا با سکوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تختهسنگهای مغرور سیلى بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بىنهایت محو گردم؟... اما موج بیاعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دلشکسته و ناراحت، روى از دریا گردانید و به سوى کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستى کرد. کوه، جبروت کبریایى خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهى کند، انسان دلشکسته و ناامید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بىپایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى کرد... اما سکوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکى استحقاق همنشینى مرا ندارى. به ستارگان رجوع کرد، ولى هر یک بىاعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهای دور رفت و خواست در کویرى تنها زندگى کند و تنهایى خود را با تنهایى کویر هماهنگ نماید و از تنهایى مطلق بهدر آید، ولى کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت. انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دلشکسته، وحشتزده و مأیوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو برد، و احساس کرد که استحقاق دوستى با هیچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پستترین مواد و هیچکس او را به دوستى نمىپذیرد... آنگاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستى کسى را ندارم، من پستم، من ناچیزم، من بدبختم، من گناهکارم، من روسیاهم، من از همهجا رانده شدهام، من پناهگاهى ندارم، کیست که دست مرا بگیرد، کیست که نالههاى مرا جواب بگوید؟ کیست که بدبختى مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایى به درآورد؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید؟ ناگهان طوفانى بهپا شد، زمین به لرزه درآمد، آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانهاى آتشین، بر گرده آسمان کوفته مىشد، گویى که انفجاری در قلب عالم بهوقوع پیوسته است، صدایى در زمین و آسمان طنینانداز شد، که از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: اى انسان، تو محبوب منى، دنیا را بهخاطر تو خلق کردهام، و تو را بر صورت خود آفریدهام، و از روح خود در تو دمیدهام، و اگر کسى به نداى تو لبیک نمىگوید، به خاطر آنست که همطراز تو نیست و جرأت برابرى و همنشینى با تو را ندارد، حتى جبرئیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که همطراز تو شود، زیرا بالش مىسوزد و از طیران به معراج بازمىماند.
اى انسان، تنها تویى که زیبایى را درک مىکنى، جمال و جلال و کمال تو را جذب مىکند. تنها تویى که خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مىکنى، تنها تویى که در تنهایى نماینده خدا شدهاى، اى انسان تنها تویى که قدرت و خلاقیت خدا را درک مىکنى، تنها تویى که غرور مىورزى و عصیان مىکنى، و لجوجانه مىجنگى، و شکسته مىشوى و رام مىگردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحبنظری خود درک مىکنى، تنها تویى که فاصله بین لجن و خدا را قادرى بپیمایى و ثابت کنى که افضل مخلوقاتى! تنها تویى که با کمک بالهاى روح به معراج مىروى، تنها تویى که زیبایى غروب تو را مست مىکند و از شوق مىسوزى و اشک مىریزى. اى انسان، خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسد یافت، و زیبایى با دیدگان زیبابین تو ظهور کرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى یافت، و خدایى خود را در صورت تو تجلی کرد. اى انسان، تو مرا دوست مىدارى و من نیز تو را دوست میدارم، تو از منى، و به سمت من بازمىگردى.
[دکتر چمران عزیز - خدا بود و دیگر هیچ نبود - نوزده فوریه هزار و نهصد و هفتاد و هشت.]
چی شد من اینقدر بد و وقیح شدم؟
تلاش کرده بودم خوب باشم. ولی هرچی پیش میره بدتر میشم. ناراضیتر و منزجرتر از چیزی که هستم. کسی که دارم میشم.
+ فریاد از این حسای بد.
++ بیربط:
نگاه کن، تو میدمی و آفتاب میشود.
[پالت - آقای بنفش - نگاه کن.]
پند روز یک:
سعی کنید به هیچ ویژگیای از هیچ آدمی حسودی نکنید. حتی بهترین ویژگیها. چون یه روز، وقتی که اصلا انتظارش رو ندارید، ممکنه برای خودتون اون ویژگی صادق بشه. بعد میبینید که چقدر شبیه اون آدم بودن سخته. به خصوص که دیگه هم دلتون نخواد از هیچ زاویهای شبیه اون آدم باشید.
پند روز دو:
بشینید از دور به خودتون نگاه کنید ببینید چقدر طبق انتظاراتین. یا مثلا یکی میگفت ببینید چقدر دوس دارید خاطرهی آدمِ ده سال بعدتون باشید. فقط سعی کنید از این چهرهای که از خودتون میبینید وحشت نکنید.
پند روز سه:
نمیدونم که چقدر میشه از یه سری اشتباها اجتناب کرد. چون خودم نتونستم یه اشتباهایی رو مرتکب نشم. اشتباهای گندهای هم بودن شاید. ولی شیرجه زدم من توی اون اشتباها. ولی لااقل لااقلش اینه که سعی کنیم درس بگیریم ازشون. پاک که نمیشن هیچوقت. بپذیریم که پاک نمیشن هیچوقت. ولی درس بگیریم.
[دوستان و آشنایان! اشتباها ربطی به تغییر مربوط به دانشگاه نداره :) ]
سخن آخر روز: خداوندگارا! قرارمون این نبود خب! شوخی داریم مگه؟! باشه :))