به زودی این بلاگ را حذف خواهم کرد.

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

جوری که هست.

کنکوری که بودم، می‌رفتم می‌نشستم تو اتاقک بالای خونه درس می‌خوندم. یه میزی داشتم، فرسوده و قدیمی، بزرگ و گسترده. سه تا صندلی همیشه بالا بود. یکیش سمتی بود که من می‌نشستم، یکی دقیقا روبروم. سومی هم سرگردون بود. گاهی کنار قفسه، گاهی کنار اونکه روبروم بود، گاهی عمود به ما. وقتایی که خسته و کلافه می‌شدم، همه‌ی کتابایی که روی میز گسترده‌م بودند رو می‌بستم می‌گذاشتم یه گوشه. بعدش می‌رفتم پایین چایی دم می‌کردم می‌ریختم توی دو تا استکان لب طلایی کمر باریک. دو تا استکان رو با دو تا نعلبکی لب طلایی که سر همون استکان‌ها بود، دوتا نبات زعفرونی دسته‌دار، یه قندون فلزی پر از قند و پولکی، می‌گذاشتم توی سینی کوچیک قدیمی آلومینیومی که پر از خش شده بود و دوتا دسته رو به بالا داشت. می‌آوردم بالا. اونم می‌اومد. می‌نشست روبروم. خیلی زیبا بود. همه‌ی چروکای صورتش رو یادمه. چشماش درشت بودن. درشت ترین چشم‌هایی که دیدم. یه رنگ نزدیک به سبزی داشت، ولی سبز نبود. نمیدونم به اون رنگ چی می‌گن. ولی هررنگی بود آدم رو مسخ می‌کرد. مردمک‌های چشمش هم بزرگ بودن. اصلا تا جایی که یادم میاد بیشترِ چشمش مردمک بود. سیاهِ سیاه. انگار می‌خواست آدم رو بکشونه توی خودش اون مردمک‌ها. شایدم خود سیاه چاله بود و نمی‌دونستم. چی می‌دونستم ازش آخه که بخوام واقعیت چشمش رو بدونم. مژه هاش. قهوه‌ای روشن بودن. می‌درخشیدن. چه درخششی. دور چشمش پر از چروک بود. چروکای ریز و درشت. پوستش سفید بود. در عین چروکای زیادش، نرم و لطیف بود. نه اینکه از لمسش فهمیده باشم. از دیدنش فهمیده بودم. شفاف بود. میشد بعضی مویرگ‌های صورتش رو دید. سر لپاش همیشه صورتی بود. ریش و سبیلش سفید بودن، هرچند می‌شد به سختی چندتا تار موی خاکستری رنگ هم لابلای ریشای نامتناهیش پیدا کرد. به موهاش فکر می‌کنم. یادم نمیاد چطور بودن. انگار هیچوقت ندیدمشون. کلاه و شنل عنابی‌رنگ مخملش رو یادمه ولی. نه اونم به رنگ عناب نبود. یه رنگ خاصی بود اونم که نمی‌دونم شاید اسم نداره اصلا. لبخند هیچوقت از لباش نمی‌رفت. همین بود که لپاش همیشه گل انداخته بودن دیگه. هرچی من گله می‌کردم بهش، هرچی غر میزدم و اخم می‌کردم، فقط و فقط لبخند می‌زد. حتی هیچی نمی‌گفت. از لبخندش می‌فهمیدم چی می‌گفت ولی. همیشه جوابایی داشت برام که هیچ پیش‌بینی‌شون نمی‌کردم. من غر می‌زدم و چاییم یخ میکرد، اون چایی می‌خورد و نگاهم می‌کرد و گوش می‌کرد و لبخند می‌زد. هیچی نمی‌گفت، ولی همیشه بعد رفتنش من شادِ شاد بودم. گاهی هم می‌اومد، وقتی براش نداشتم، ساعت‌ها روی اون صندلی سوم منتظرم می‌شد تا برم چایی دم کنم بخوریم. که غر بزنم و بشنوه. انگار لذت می‌برد از این غر شنیدن‌ها. خیلی وقتا پیش می‌اومد که شب می‌شد، خسته می‌شدم می‌رفتم می‌خوابیدم، صبح که برمی‌گشتم می‌دیدم با همون لبخند مهربونش نشسته همونجا. شرمنده می‌شدم، ولی بازم براش وقتی نمی‌گذاشتم. اونم هیچوقت هیچی بهم نمی‌گفت. فقط و فقط و فقط لبخند میزد.

بعد از اون سال، خیلی دور شدم ازش. بعد اون دیگه فقط یه بار خدا رو دیدم. شب توی جاده. هیچ چراغی نبود جایی، ولی نور ماه بود. در حدی بیرون رو می‌دیدم که بدونم خیلی دور از اتوبوس، یه تپه ای بود. فقط خط بالای اون تپه رو میدیدم. همونجا ایستاده بود. اولش خیلی ترسیدم. از یادم رفته بود اصلا. نشناختمش. چند ثانیه‌ای گذشت تا یادم اومد همونیه که باهاش مدت‌ها چایی می‌خوردم و از لبخندش حظ می‌بردم. همونجور بود هنوز. با همون لبخند. این دفعه یه حرفی داشت باهام، اومد نزدیک گوشم، گفت "من که گفته بودم هستم"  رفت. [نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت.]

حالا باز من گله دارم. چایی دم کردم. ولی اون میز و صندلی ها دیگه خیلی زهوار دررفته شدن. هیچ جایی رو ندارم که بشونمش روبروم. ولی چایی دم کردم که بیاد. میاد. ما به میز و صندلی نیاز نداریم. تو فقط باید بگی کجایی؟ چرا دیگه نمیای بهمون سر بزنی؟ به چه زبونی باید گفت، لبخندت رو کم داریم این روزا.


پی‌نوشت: یه اصلی هست به اسم تنزیه. اینجا کلا نادیده‌ش گرفتم :-" احتمالا تو قیامت باید جواب پس بدم براش :دی خدا ببخشه!

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیان

خونه‌ی دوست‌داشتنی.

[کپی شده از اینستاگرام اینجانب، نوشته شده در زمانی قبل از این]

به خودم قول دادم بزرگ شدم یه خونه بسازم. یه 12 ضلعی وسط یه زمین نسبتا بزرگ. فاصله‌ی بین دوازده ضلعی تا دیواره های زمین رو گل کاری میکنم. دیواره های 12 ضلعی باید کاه گلی باشه. تو خونه کاشی های خاکی و فیروزه ای نصفه ی پایین دیوار و کاه گل نصفه ی بالای دیوار رو میپوشونه. از آقای شیخ پرسیدم، کسی رو سراغ نداشت سقفای دلخواه من رو درست کنه، ولی بالاخره پیدا میکنم. سقفای گنبدی با گچبری های خاص. یه حوض فیروزه ای وسطش، ماهی های قرمز ریز و درشت توش و اون ماهی هایی که روی میز رفتر مدیر راهنمایی توی تنگش هست هم باید باشه. میز و صندلی های دور تا دورش، از اونایی که دم بازارِ میدون میفروشه. و لوستر های کار شده ی برنزی. کفش باید شکل کاخ هشت بهشت، از کاشی های خاکی رنگ درست شده باشه و نقطه‌ی اتصال اون ها از کاشی های ریز آبی کاربنی استفاده شه. ورودی یکی از اتاقای طبقه ی بالا هم باید از کاشی های گل و بوته استفاده شه. گوشه اش چندتا پله بخوره به اون اتاق دلنشین تر از همه جای خونه، و فاصله ی عمودی بین پله ها هم از پترن های پینترست استفاده شه. در ورودی حتمن باید کلون داشته باشه. وسط دو طبقه یه جایی خالیه، منظورم اینه که سقف نداره، یه دایره‌ی بزرگ خالیه که در واقع فقط سقف طبقه دوم رو داره و دور تا دورش نرده های دور طبقه بالاس و خب اون وسط خالیه. به گچبر سقف تاکید میکنم با خط خوش دور تا دور اون دایره شعرهای مولانا رو بنویسه. قسمت مهم خونه هم پنجره هاشه. پنجره های رنگی رنگی دور تا دور طبقه ی بالا رو میپوشونه. چوباش طرحای تکراری داره و به دل آدم میشینه. بیرون هر پنجره یه قسمت حدودن 20 سانتی برای گذاشتن گلدون های شمعدونی هست.
روز سه بار تمام مختصات 12 ضلعی عزیزم رو مرور میکنم و توی قسمتای مختلفش زندگی میکنم و به خودم میگم: یه روزی باید بسازمش. یه روزی من توی سماورش یه چایی دم میکنم، چایی رو میریزم توی استکان های کمر باریک با لبه‌ی طلایی، میزارمش توی یه نلبکی لب طلایی، میرم توی گرامافون شجریان میزارم، روی صندلی های تخت طورش لم میدم، چایی رو میزارم روی میز چوبی با رومیزی های ترمه قرمز، میخورمش و بعد هم میخوابم و خواب رنگی رنگی میبینم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

خورجین ارغوانی رنگش.

[کپی شده از اینستاگرام اینجانب، نوشته شده در زمانی قبل از این.]

داشتم فکر میکردم لابد هر روز صبح که طلوع میکنه با خودش میگه «امروز باید باز به یه نفر بتابم.یه جوری باشم روبروش که اصن ندیده باشه تا حالا من رو اینجوری. وقتی دارم میرم همچین با لذت نگاهم کنه؛ انگار که نه منو قبل از این دیده و نه بعد از این قراره ببینه دیگه. دلبرانه بم نگاه کنه. دلشو ببرم و دلمو ببره.». خورشید انگار زاده شده برای همین کار.صبح که میشه، بلند میشه از جاش، یه نفس خیلی عمیق میکشه؛ یه نفس همچین عاشقانه که اصن نمیفهمه چه هرم و داغی انبوهی داره گلوش رو پر میکنه، فقط به روزی که در پیش داره فکر میکنه، به اینکه قراره چند تا لبخند عمیق ببینه از آدم امروزش. قراره چند بار صدای قهقهه‌ش بش برسه از اون پایین. بعد نگاه میکنه به اطرافش، خوب دقت میکنه، میچرخه دور خودش، چشماش رو چپ و راست میبره، همه چی رو نگاه میکنه‌ (از اون بالا که اون هست همه چیز کاملا مشخصه، شاید خیلی مشخص تر از چیزی که ما میبینیم از این پایین؛ رو در روی هم) اما یه دفعه خیلی یهویی، نه خودش میچرخه دیگه و نه چشماش. ثابت میمونه سرجاش انگار که سالهاست تکون نخورده از جاش. چند دقیقه ای ثابت میمونه و فقط به اتفاقات امروز فکر میکنه. بعد یه پوزخندی میزنه و با خودش میگه «اوه! این عالیه! امروز از دیروز خیلی روز بهتری میشه» لبخند میزنه و میرقصه و میتابه و آواز میخونه تا به آرومی آدم روزش رو بیدار کنه و بعد یواش یواش پاکت رنگش رو از تو خورجین ارغوانی رنگش درمیاره، یکم نور از بالای ابروهاش جدا میکنه و میریزه توی پاکت تا خوب با رنگا مخلوط شه و شروع میکنه آواز خوندن و رقصیدن و تابیدن و رنگ پاشیدن. عاشقانه؛ انگار که تا به حال رنگ نپاشیده باشه. آدمِ روز، اول گنگه. اما یواش یواش چشمش که به خورشید میفته شروع میکنه خندیدن. یه کم که میگذره ناخود آگاه آواز میخونه، بیشتر که میگذره ناخود آگاه میتابه، بیشتر که میگذره ناخود آگاه میرقصه. بیشترتر که میگذره وجودش فقط میشه رنگ و نور. میرقصه و میرقصه و میرقصه تا خود غروب. غروب که میشه آروم میگیره و میشینه یه گوشه و با لذت خورشید رو نگاه میکنه و بش میگه «داری میری و من با لذت نگاهت میکنم؛ انگار که نه تو رو قبل از این دیدم و نه بعد از این قراره ببینم دیگه. دلبرانه نگام کن. دلمو ببر تا دلتو ببرم» خورشید از ته دل میخنده و میره. شاید باید مدت ها بگذره تا باز خورشید صبح پاشه و باز نگاهش به همون آدم باشه. خوبیش همینه. بدیش هم همینه.

باز صبح میشه و خورشید زمزمه میکنه«امروز باید باز به یه نفر بتابم»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

کویر.

[کپی شده از اینستاگرام اینجانب، نوشته شده در زمانی قبل از این]


دوس داشتم الان تو یه اتوبوس بودم. تو یه اتوبوسی که هیچ کدوم از آدماشو نشناسم. تو یه شب سرد زمستونی، بشینم کنار پنجره‌ی اتوبوس. کنارم، یه پیرزن مهربون بشینه، از اونایی که میشینن کنار آدم و درد و دل میکنن. نصیحت میکنن. حرف میزنن و هرچی حرف میزنن از حرفاشون خسته نمیشی. بشینم کنارش و یه عالمه گوش کنم. فقط گوش کنم. بزارم اینقدر پیرزن باهام حرف بزنه و بگه و نصیحت کنه که آخرش خوابش ببره. بعد رو شیشه ی بخار گرفته ی اتوبوس، یه لبخند بکشم و از بین اون خطی که کشیدم، آسمونو نگاه کنم. یه ستاره پیدا کنم و زل بزنم بش. فقط زل بزنم بش بدون اینکه فکر کنم. هیچ فکری. فقط زل بزنم. اینقدر نگاش کنم که دوباره روی خنده ای که کشیدم رو بخار بگیره. یه هندزفری بزارم تو گوشم و "جان مریم" و امثالهم گوش کنم. باز یه لبخند بکشم دوباره زل بزنم به همون ستاره و آهنگ گوش بدم و فقط گوش کنم و ببینم و لبخند بکشم و فکر نکنم. اینقدر گوش کنم و ببینم و لبخند بکشم و فکر نکنم که من هم خوابم ببره. صبح، تو یه بیابون بی‌انتها بیدار شم. پیرزن رو بیدار کنم و بپریم پایین! تو دل بیابون. برم دور از همه ی آدمای اتوبوس، یه گوشه چهار زانو بشینم و آسمونو نگاه کنم و خاک رو نگاه کنم. آسمون و خاک و هیچ چیز اضافه و مزاحم دیگه. و این دفعه اما، فکر کنم. 6 ساعت، 7 ساعت، نمیدونم. هرچی بشه فکر کنم. آدمای اتوبوس منتظرم بشینن تا فکر کنم. این بار به همه چی. انگار همه چیزای این دنیا رو تو آسمون کویر نوشتن! آدم نگاش که میکنه، حس میکنه تموم حرفای دلش تو این آسمون نوشته شده. با یه زبون نامفهوم. با یه زبونی که برای هر آدمی رنگ خودش رو داره. بشینم به آسمون نگاه کنم تا حرفای دلم رو بخونه. بعد همینجور که نشستم قرآن باز کنم. قرآن بخونم. "ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَٰﻦِ ﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢِ...ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَٰﻦ...ﻋَﻠَّﻢَ ﺍﻟْﻘُﺮْآن...ﺧَﻠَﻖَ ﺍﻹِْﻧْﺴَﺎﻥ... ﻋَﻠَّﻤَﻪُ ﺍﻟْﺒَﻴَﺎﻥ...ﻓَﺒِﺄَﻱِّ ﺁﻻَءِ ﺭَﺑِّﻜُﻤَﺎ ﺗُﻜَﺬِّﺑَﺎﻥ..." بعد گریه کنم. یه عالمه. برای همه چی. وقتی آروم شدم، بلند شم برم. فقط برم پیش پیرزن. بازم بشینم کنارش و ساعتها باهام حرف بزنه. بعدش باز هم گریه کنم. منتظر بمونم تا دوباره شب شه و زیر آسمون دراز بکشم. بگردم و تو اون بیابون، تو اون آسمون پاکش، ستاره م رو پیدا کنم. شب، تو بیابون، زیر آسمون، زیر ستاره، همونجا بخوابم، پیرزن هم کنارم بخوابه. صبح که بیدار شیم، یه اتفاق نو، یه زندگی نو داشته باشیم. هم من، هم پیرزن ، هم "همه مردم شهر."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

ماهِ ماهی

داشتیم استوژیت بازی میکردیم، این کارت افتاد به یه دوستی، گفت: "اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی"



[من ماهم و تو ماهی این برکه‌ی کاشی

اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی]

گوش کنید:



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان