خدا بود و دیگر هیچ نبود. خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان، هنوز تکیهگاهى وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمهاى که هنوز القاء نشده بود. خدا خالق بود، خالقى که هنوز خلاقیتش مخفى بود. خدا رحمان و رحیم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباریده بود. خدا زیبا بود، ولى هنوز زیبایىاش تجلی نکرده بود. خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود. خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود. در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود. اراده خدا تجلی کرد، کوهها، دریاها، آسمانها و کهکشانها را آفرید. چه انفجارها، چه طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هیجان زائدالوصفش به هر سو مىتاخت. درختها، حیوانها و پرندهها بهحرکت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت، و کمال، اداره این نظام عجیب را بهعهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند. آنگاه، خدا انسان را از لجن آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغاى وجود رها ساخت. انسان، غریب و ناآشنا، از اینهمه رنگها، شکلها، حرکتها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشهاى دیگر مىگریخت، و پناهگاهى مىجست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایى و شرم بیگانگى و غیرعادى بودن به درآید. به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستى و مصاحبت کرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشتزده و دلشکسته با خود نومیدانه مىگفت: مرا ببین، یک لجن خاکی مىخواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود مىگفت: اى لجن چطور مىخواهى استحقاق همنشینى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشهاى پنهان شد، تا کمکم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت بیرون آید و براى یافتن دوست به مخلوقى دیگر مراجعه کند. پرندهاى یافت در پرواز، که بالهاى بلندش را باز مىکرد و به آرامى در آسمانها سیر مىنمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکى آزاد کند شیفته شد، اظهار محبت کرد و تقاضای دوستى نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که همپرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در تردید و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکى ساخته شدهام ولى مىخواهم از قید این زمین خاکى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بىجایى! به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلاجواب از او گذشتند و اعتنایى نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکههای ابر بر فراز آسمانها پرواز کند، اما ابر نیز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دریا نزدیک شد و طلب دوستى کرد، اما دریا با سکوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تختهسنگهای مغرور سیلى بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بىنهایت محو گردم؟... اما موج بیاعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دلشکسته و ناراحت، روى از دریا گردانید و به سوى کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستى کرد. کوه، جبروت کبریایى خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهى کند، انسان دلشکسته و ناامید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بىپایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى کرد... اما سکوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکى استحقاق همنشینى مرا ندارى. به ستارگان رجوع کرد، ولى هر یک بىاعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهای دور رفت و خواست در کویرى تنها زندگى کند و تنهایى خود را با تنهایى کویر هماهنگ نماید و از تنهایى مطلق بهدر آید، ولى کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت. انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دلشکسته، وحشتزده و مأیوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو برد، و احساس کرد که استحقاق دوستى با هیچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پستترین مواد و هیچکس او را به دوستى نمىپذیرد... آنگاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستى کسى را ندارم، من پستم، من ناچیزم، من بدبختم، من گناهکارم، من روسیاهم، من از همهجا رانده شدهام، من پناهگاهى ندارم، کیست که دست مرا بگیرد، کیست که نالههاى مرا جواب بگوید؟ کیست که بدبختى مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایى به درآورد؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید؟ ناگهان طوفانى بهپا شد، زمین به لرزه درآمد، آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانهاى آتشین، بر گرده آسمان کوفته مىشد، گویى که انفجاری در قلب عالم بهوقوع پیوسته است، صدایى در زمین و آسمان طنینانداز شد، که از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: اى انسان، تو محبوب منى، دنیا را بهخاطر تو خلق کردهام، و تو را بر صورت خود آفریدهام، و از روح خود در تو دمیدهام، و اگر کسى به نداى تو لبیک نمىگوید، به خاطر آنست که همطراز تو نیست و جرأت برابرى و همنشینى با تو را ندارد، حتى جبرئیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که همطراز تو شود، زیرا بالش مىسوزد و از طیران به معراج بازمىماند.
اى انسان، تنها تویى که زیبایى را درک مىکنى، جمال و جلال و کمال تو را جذب مىکند. تنها تویى که خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مىکنى، تنها تویى که در تنهایى نماینده خدا شدهاى، اى انسان تنها تویى که قدرت و خلاقیت خدا را درک مىکنى، تنها تویى که غرور مىورزى و عصیان مىکنى، و لجوجانه مىجنگى، و شکسته مىشوى و رام مىگردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحبنظری خود درک مىکنى، تنها تویى که فاصله بین لجن و خدا را قادرى بپیمایى و ثابت کنى که افضل مخلوقاتى! تنها تویى که با کمک بالهاى روح به معراج مىروى، تنها تویى که زیبایى غروب تو را مست مىکند و از شوق مىسوزى و اشک مىریزى. اى انسان، خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسد یافت، و زیبایى با دیدگان زیبابین تو ظهور کرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى یافت، و خدایى خود را در صورت تو تجلی کرد. اى انسان، تو مرا دوست مىدارى و من نیز تو را دوست میدارم، تو از منى، و به سمت من بازمىگردى.
[دکتر چمران عزیز - خدا بود و دیگر هیچ نبود - نوزده فوریه هزار و نهصد و هفتاد و هشت.]