کنکوری که بودم، می‌رفتم می‌نشستم تو اتاقک بالای خونه درس می‌خوندم. یه میزی داشتم، فرسوده و قدیمی، بزرگ و گسترده. سه تا صندلی همیشه بالا بود. یکیش سمتی بود که من می‌نشستم، یکی دقیقا روبروم. سومی هم سرگردون بود. گاهی کنار قفسه، گاهی کنار اونکه روبروم بود، گاهی عمود به ما. وقتایی که خسته و کلافه می‌شدم، همه‌ی کتابایی که روی میز گسترده‌م بودند رو می‌بستم می‌گذاشتم یه گوشه. بعدش می‌رفتم پایین چایی دم می‌کردم می‌ریختم توی دو تا استکان لب طلایی کمر باریک. دو تا استکان رو با دو تا نعلبکی لب طلایی که سر همون استکان‌ها بود، دوتا نبات زعفرونی دسته‌دار، یه قندون فلزی پر از قند و پولکی، می‌گذاشتم توی سینی کوچیک قدیمی آلومینیومی که پر از خش شده بود و دوتا دسته رو به بالا داشت. می‌آوردم بالا. اونم می‌اومد. می‌نشست روبروم. خیلی زیبا بود. همه‌ی چروکای صورتش رو یادمه. چشماش درشت بودن. درشت ترین چشم‌هایی که دیدم. یه رنگ نزدیک به سبزی داشت، ولی سبز نبود. نمیدونم به اون رنگ چی می‌گن. ولی هررنگی بود آدم رو مسخ می‌کرد. مردمک‌های چشمش هم بزرگ بودن. اصلا تا جایی که یادم میاد بیشترِ چشمش مردمک بود. سیاهِ سیاه. انگار می‌خواست آدم رو بکشونه توی خودش اون مردمک‌ها. شایدم خود سیاه چاله بود و نمی‌دونستم. چی می‌دونستم ازش آخه که بخوام واقعیت چشمش رو بدونم. مژه هاش. قهوه‌ای روشن بودن. می‌درخشیدن. چه درخششی. دور چشمش پر از چروک بود. چروکای ریز و درشت. پوستش سفید بود. در عین چروکای زیادش، نرم و لطیف بود. نه اینکه از لمسش فهمیده باشم. از دیدنش فهمیده بودم. شفاف بود. میشد بعضی مویرگ‌های صورتش رو دید. سر لپاش همیشه صورتی بود. ریش و سبیلش سفید بودن، هرچند می‌شد به سختی چندتا تار موی خاکستری رنگ هم لابلای ریشای نامتناهیش پیدا کرد. به موهاش فکر می‌کنم. یادم نمیاد چطور بودن. انگار هیچوقت ندیدمشون. کلاه و شنل عنابی‌رنگ مخملش رو یادمه ولی. نه اونم به رنگ عناب نبود. یه رنگ خاصی بود اونم که نمی‌دونم شاید اسم نداره اصلا. لبخند هیچوقت از لباش نمی‌رفت. همین بود که لپاش همیشه گل انداخته بودن دیگه. هرچی من گله می‌کردم بهش، هرچی غر میزدم و اخم می‌کردم، فقط و فقط لبخند می‌زد. حتی هیچی نمی‌گفت. از لبخندش می‌فهمیدم چی می‌گفت ولی. همیشه جوابایی داشت برام که هیچ پیش‌بینی‌شون نمی‌کردم. من غر می‌زدم و چاییم یخ میکرد، اون چایی می‌خورد و نگاهم می‌کرد و گوش می‌کرد و لبخند می‌زد. هیچی نمی‌گفت، ولی همیشه بعد رفتنش من شادِ شاد بودم. گاهی هم می‌اومد، وقتی براش نداشتم، ساعت‌ها روی اون صندلی سوم منتظرم می‌شد تا برم چایی دم کنم بخوریم. که غر بزنم و بشنوه. انگار لذت می‌برد از این غر شنیدن‌ها. خیلی وقتا پیش می‌اومد که شب می‌شد، خسته می‌شدم می‌رفتم می‌خوابیدم، صبح که برمی‌گشتم می‌دیدم با همون لبخند مهربونش نشسته همونجا. شرمنده می‌شدم، ولی بازم براش وقتی نمی‌گذاشتم. اونم هیچوقت هیچی بهم نمی‌گفت. فقط و فقط و فقط لبخند میزد.

بعد از اون سال، خیلی دور شدم ازش. بعد اون دیگه فقط یه بار خدا رو دیدم. شب توی جاده. هیچ چراغی نبود جایی، ولی نور ماه بود. در حدی بیرون رو می‌دیدم که بدونم خیلی دور از اتوبوس، یه تپه ای بود. فقط خط بالای اون تپه رو میدیدم. همونجا ایستاده بود. اولش خیلی ترسیدم. از یادم رفته بود اصلا. نشناختمش. چند ثانیه‌ای گذشت تا یادم اومد همونیه که باهاش مدت‌ها چایی می‌خوردم و از لبخندش حظ می‌بردم. همونجور بود هنوز. با همون لبخند. این دفعه یه حرفی داشت باهام، اومد نزدیک گوشم، گفت "من که گفته بودم هستم"  رفت. [نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت.]

حالا باز من گله دارم. چایی دم کردم. ولی اون میز و صندلی ها دیگه خیلی زهوار دررفته شدن. هیچ جایی رو ندارم که بشونمش روبروم. ولی چایی دم کردم که بیاد. میاد. ما به میز و صندلی نیاز نداریم. تو فقط باید بگی کجایی؟ چرا دیگه نمیای بهمون سر بزنی؟ به چه زبونی باید گفت، لبخندت رو کم داریم این روزا.


پی‌نوشت: یه اصلی هست به اسم تنزیه. اینجا کلا نادیده‌ش گرفتم :-" احتمالا تو قیامت باید جواب پس بدم براش :دی خدا ببخشه!