پرده رو که میزنم کنار، نور خورشید که میتابه، گلدونای خونه یکباره سرمست و شادان میشن. داستانشون رو خوب میدونم :) نور خورشید خبرچینه. نورِ دوست داشتنی، همیشه یه عالمه خبر خوب داره با خودش. میاد میزنه سر شونه تک تک گلدونا، میگه پاشید! زود پاشید! پاشید ببینید! خورشید اومده! خورشید! نور خودش ذوق میکنه و میتابه و میرقصه. وای اون لحظهای که گلدونا این خبر رو میشنون، فقط باید بیای نگاهشون کنی! خیلی خوووبن! دیگه دست از پا نمیشناسن. با تمام وجود خودشون رو میکشن به اون سمتی که خورشید هست. قد و نیم قدن، بلندترهاشون آرنجهاشون رو میزارن لبهی پنجره، کف دستهاشون رو میذارن دو طرف چونهشون و خودشون رو تا جایی که میشه و میتونن میکشن بالا که خورشید رو ببینن. کوتاهترهاشون دستشون نمیرسه به لبه پنجره :( دلم براشون میسوزه، ولی اونا انگار دلشون نمیسوزه. ینی اینقدر به فکر دیدن خورشیدن که حتی تو فکرشون نیس که دعا کنن بلندتر بشن. فقط تا میتونن خودشون رو میکشن بالا. گاهی فکر میکنم نکنه ریشههاشون کنده شه از جا اینقدر که خودشون رو میکشن بالا؟ ولی میدونی، قضیه اینه که قراره "خورشید" رو ببینن! شاید اگه حین دیدنش ریشههاشون کنده بشه از جا هم نفهمن :)
اون سمت چپی رو میبینی؟ خیییلی مظلومه. از پشت دیوار تا میتونه بدنهش رو کج میکنه به سمت پنجره. کمرش هم درد میگیره لابد. میتونست داد و هوار راه بندازه سر بقیه که آهای! به منم جا بدید! برید اونطرف دیگه، میخوام خورشید رو ببینم! میشد غوغا کنه. ولی چیزی نمیگه. آخه هیچ دلش نمیخواد فرصت دیدن خورشید رو از دست بده. خوب میدونه تو این فرصت کوتاهی که داره، تا خورشید نرفته هنوز، باید فقط نگاهش کنه. هیچ فکر و حرف و بحث دیگهای جایز نیست تو این زمان اصلا. فقط زمانِ دیدنه و حظ کردن.
نگاهشون که میکنم، فکر میکنم دیگه واقعا بیش از این نمیتونن به خورشید نزدیک شن. جدی میگم، باور کن نمیتونن! میشه اصلا با فرمولای ریاضی و فیزیک نشون داد که نمیشه!
شروع میکنن به رقصیدن. ساعتها برای خورشید میرقصن، دور خودشون میتابن و میتابن.
آخ که چه خوبه. دوس داشتم هرروز چایی دم کنم و بشینم یه گوشه بخورم و نگاهشون کنم. دلبریهای خورشید و رقص و تاب و بیتابی گلدونا. زیباست :)
بعدتر که ببینیشون دیگه نمیرقصن، نمیتابن. خیره میشن به خورشید، تکون نمیخورن دیگه.
تا اینکه غروب میشه. غروب که میشه، خورشید میره. گلدونا ولی همونطور میمونن. اصلا نمیفهمن خورشید رفت! خیره میمونن به همونجایی که خورشید بود. بین خودمون بمونه، ذوب میشن گاهی ؛)