غم محرم از آن جنس غم‌های خوب است. یعنی ما گریه می‌کنیم‌ و مشکی می‌پوشیم اما واقعا خوشحالیم. چرا که انگار خیلی چیزها نبود اگر محرم نبود. این حرف‌ها را زیاد گفته اند و زیاد شنیده‌ایم و می‌دانیم چرا.

اما من عزادار چیز دیگری هم هستم. یعنی واقعا به خاطر آن غمگینم. عزادار یک اتفاق. پارسال، یک روز بعد از امروز، شب تاسوعا، اتفاق عجیبی برای من افتاد. عجیب و کاملا غیرمنتظره. و ادامه داشت و داشت. اما امروز عزادار آن اتفاق نیستم، عزادار هر چیزی هستم که دارم فراموش می‌کنم. هر چیز که دارم برای فراموش شدنش رسما «تلاش» می‌کنم. و این رنج آور است و ترسناک است. چرا که احساس می‌کنم من در واقع در حال فراموشی یک اتفاق ساده نیستم. دارم بخشی از وجودم که در مدت این یک سال شکل گرفت را فراموش می‌کنم. نمی‌گویم کاش عوض نشده بودم. اما کاش نمی‌خواستم که فراموش کنم. هنوز هم نمی‌خواهم. اما مجبورم. چرا که فراموش نکردنش از فراموش کردنش خیلی خیلی بدتر خواهد بود. امان از آینده نگری! که اگر نبود هرگز حاضر به فراموش شدن هیچ چیز نبودم. ای کاش که حالم بهتر شود. ای کاش که حالم بهتر شود. ای کاش که حالم بهتر شود.

امسال زودتر شروع کردم به مشکی پوشیدن. فکر کنم دیرتر هم مشکی هم در بیاورم. زیاد به مشکی پوشیدن در محرم به جز تاسوعا و عاشورا اعتقاد ندارم. چون بیشتر افتخار است تا غم. گرچه رنج است و گریه دارد. اما من عزادار موضوع دیگری هستم. در تمام لحظات عزادارم. در همه‌ی لحظاتی که دارم همه‌چیز را فراموش می‌کنم. تمام لحظاتی که فکرم را مشغول هرچیز دیگر می‌کنم. به هرحال اتفاقات هستند که ما را بزرگ کنند، اما هر لحظه به خود می‌گویم کاش مجبور به فراموش کردنش نبودم.

بی‌خیال ادامه‌اش. چرا که هیچ کس نمی‌داند چه گذشت و گه شد و چرا این اتفاق اینقدر غم داشت.