زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن.
در این راستا که هنوز فکرایی از گذشته و فکرایی از آینده هستن که بی جهت اذیتم میکنن و هی رها نمیشم ازشون ولی باید بتونم آخرش. چون که بدم میاد از همهی این فکرا و این نگرانیهایی که بیجهتن ولی تمومی ندارن. که نمیذارن من این تابستون رو اونجوری که میخوام بالاخره شروع کنم. با اینکه واقعا یک ماه میگذره از تابستون، تنها چیزی که عایدم شده کابوسای شبانهس. هر شب هم با داستانهای متفاوت و عجق وجق و مزخرف. هنوز نتونستم خوندن کتابایی که میخواستم رو شروع کنم. هنوز خیلی اتفاقا نیفتاده و داره دیر میشه و من نمیتونم برم سمتشون و علتی هم برای اینکارم ندارم.
من این تابستون رو مینویسم. چون که باید یادم بمونه.