نگفتمت مرو آن‌جا؟ ــ که آشنات منم. در این سرابِ فنا، چشمه‌ی حیات منم.
وگر به‌ خشم رَوی صدهزارسال ز من، به‌ عاقبت به‌ من آیی، که منتهات منم.
نگفتمت که به‌ نقشِ جهان مشو راضی؟ که نقش‌بندِ سراپرده‌ی رضات منم.
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؟ مرو به خشک؛ که دریای باصَفات منم.
نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو؟ بیا که قوّتِ پرواز و پرّ و پات منم.
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؟ که آتش و تپش و گرمیِ هوات منم.
نگفتمت که صفت‌های زشت بر تو نهند؟ که گم کنی که سرِ چشمه‌ی صِفات منم.
نگفتمت که مگو کارِ بنده از چه جهت نظام گیرد؟ ــ خلّاقِ بی‌جهات منم.
اگر چراغ‌دلی، دان که راهِ خانه کجاست. وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم.

- مولانا.