یه مدت از آدما خوشم نمیاومد. یه جور شاید بشه بهش گفت تردید نسبت به همه. که چقدر چیزی که آدمها نشون میدن هستن با چیزی که واقعا هستن متفاوته. یا حتی گاهن متفاوت هم نبود، اما یه جور حس انزجارطور بهم دست میداد از دیدن رفتارهاشون. شاید حتی گاهی از چرخش چشمام، یا از بی تفاوتی هام یا هر کدوم از رفتار خودم، آدمها این تردید رو حس میکردن. و راستش از اینکه اینقدر نسبت به خیلیا، خیلی تردید داشتم بدم میاومد. در واقع این حس که از آدما خوشم نمیاومد یواش یواش داشت باعث میشد که از خودم هم بدم بیاد. کلا هم دچار یه جور اضطراب و یه ترس دائمی شده بودم. یه بار نشسته بودم نزدیک یکی از همین آدمها. اتفاقن از اون دستهای بود که هیچوقت باهاش هم کلام نشدم ولی خب حس بدی نسبت بهش داشتم. بعد یکم نگاهش کردم، و یه آن حس کردم که این آدم چه آدم خوبی میتونه باشه. حس کردم واقعا دلیلی نداره که من ازش بدم بیاد. و از خودم پرسیدم واقعا دلیلی نداره؟ چند دقیقهای هم شاید فکر کردم و دیدم نه. واقعا واقعا هیچ دلیلی وجود نداره. من کاملا بیخود و بی دلیل از اون آدم بدم میاومد. و بعد باز دقت کردم و دیدم خب، من اصلا چرا از آدمهای مختلف بدم میاد؟ بعد تصمیم گرفتم اصلا یه مدت همهی تصوراتی که از آدمای مختلف دارم رو کنار بذارم و فکر کنم همهی آدمها خوبن. همهشون به یه اندازه خوبن. و بعد اصلا اگه که خلافش ثابت شد باز از اون آدم منزجز میشم. و خب به طرز جالبی، خلافش ثابت نشد برای هیچ کس واقعا. یعنی هر آدمی واقعا کللی خوبی داره، ولی خب ما همیشه بدیها رو میبینیم. نمیدونم چرا و چی باعث این میشه که ما بدیها رو بزرگ کنیم و خوبیها رو کوچیک. به هر حال من تلاش کردم خوبیها رو بزرگتر ببینم و اصلا هم سخت نبود. الان نمیگم همهی آدمها رو یه اندازه دوست دارم چون یقینا ممکن نیست، ولی میتونم بگم واقعا نسبت به هیچ کس توی این دنیا متنفر نیستم که هیچ، به نظرم هیچ کدومشون هیچ بدی بزرگی ندارن که بتونه خوبیهاشون رو بپوشونه. یعنی لااقل توی آدمای اطراف من، چه اونایی که هر روز هستن و چه اونایی که شاید فقط یکبار در حد یه سلام و خداحافظ ساده باهاشون حرف زدم و چه اونایی که فقط هر روز از کنارشون رد میشم، هیچ کس نیست که بتونم بگم بدیهاش از خوبیهاش بیشتره. همهی آدما خوووبن و خلافش هم هیچوقت ثابت نمیشه!
پینوشت: نه نه. پشیمون شدم. باز توی بلاگم مینویسم. حتی اگه دلیلی براش ندارم!