ساعت ۷ و ۲۱ دقیقه صبحه. از پنج و نیم بیدارم و آروم آروم دیگه داره خوابم می‌بره. دلم نمی‌خواد بخوابم. دوست دارم بیدار بمونم. به طور عجیبی غمگینم. نمی‌دونم این غمگینی به خاطر تغییر شرایطه یا به خاطر اشتباهاتی که این روزا زیاد بهش فکر می‌کنم یا به خاطر کتابایی که دارم می‌خونم و یادم میارن که چقدر هیچی نیستم. زود عصبانی می‌شم و زود پشیمون می‌شم. به طور کلی باید بگم که خیلی وضعیت ناپایدار و متغیری دارم. گاه از زمین و زمان ناراضی. گاه راضی‌ترین راضی. کمتر از یک ماه دیگه عروسی داداشمه و من طبق دغدغه‌ی همیشگی نمی‌دونم می‌خوام چی بپوشم :)) یه چیزایی هست که باید ازش ناراحت باشم ولی نمی‌تونم :) احساس می‌کنم کسی توی این دنیا هست که یه جورایی شاید از من به خدا گله‌ای کرده یا یک چنین چیزی. چرا که اتفاقاتی میفتن که مطلوب نیستن. بدترش اینه که حدسایی داشته باشم برای چنین کسی. ذهن آشفته‌ای دارم. برای تابستونم برنامه‌ای ندارم. یا بهتره بگم هنوز به سمت برنامه‌هام نرفتم. در حالی که افرادی که شرایط مشابه من دارن سر کار میرن، من توی خونه‌ی عزیزم هرروز فقط یه تعداد صفحه‌ی اینترنتی رو رفرش می‌کنم. دنبال لباس مطلوبم می‌گردم. ساعتی چندبار تلگرام و اینستاگرامم رو چک می کنم. روزی دوبار پیگیر سفارش کتاب اینترنتی‌م می‌شم و کمی هم کتاب می‌خونم. مقداری می‌خندم و کمی هم غضه می‌خورم. یک تعداد عادت رو کنار گذاشتم. مثلا کمتر آهنگ گوش می‌دم. یا مثلا کمتر پیگیر حرفایی که می‌شنوم می‌شم. اگه یه جایی از یه حرفی رو نشنیدم حوصله نمی‌کنم که بپرسمش باز. از فکرایی که مدتی همه‌ی ذهنم رو مشغول می‌کردن دیگه خبری نیست. و من حتی قدری گنگم که ندونم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت. به جاش یه عادت‌های دیگه ای پیدا کردم. مثلا جزییات رفتار آدما مهم شده برام. به همه‌ی کاراشون دقت می‌کنم. خیلیاشون رو کمتر از قبل درک می‌کنم. خیلی برام سوال می‌شه چطور می‌ذارن اینقدر بی‌دلیل عصبانی شن. اینقدر بی‌دلیل حرص همدیگه رو دربیارن. اینقدر بی دلیل ناراحت باشن. ولی خودم هم بی‌دلیل ناراحتم گاه.

ینی می‌خوام بگم این حسی که «کاش این روزا زودتر تموم شن» ادامه داره هنوز.


[شجریانِ پسر - رگ خواب - آهای خبردار]