به زودی این بلاگ را حذف خواهم کرد.

مشکی می‌پوشم و عزادار دو اتفاق هستم.

غم محرم از آن جنس غم‌های خوب است. یعنی ما گریه می‌کنیم‌ و مشکی می‌پوشیم اما واقعا خوشحالیم. چرا که انگار خیلی چیزها نبود اگر محرم نبود. این حرف‌ها را زیاد گفته اند و زیاد شنیده‌ایم و می‌دانیم چرا.

اما من عزادار چیز دیگری هم هستم. یعنی واقعا به خاطر آن غمگینم. عزادار یک اتفاق. پارسال، یک روز بعد از امروز، شب تاسوعا، اتفاق عجیبی برای من افتاد. عجیب و کاملا غیرمنتظره. و ادامه داشت و داشت. اما امروز عزادار آن اتفاق نیستم، عزادار هر چیزی هستم که دارم فراموش می‌کنم. هر چیز که دارم برای فراموش شدنش رسما «تلاش» می‌کنم. و این رنج آور است و ترسناک است. چرا که احساس می‌کنم من در واقع در حال فراموشی یک اتفاق ساده نیستم. دارم بخشی از وجودم که در مدت این یک سال شکل گرفت را فراموش می‌کنم. نمی‌گویم کاش عوض نشده بودم. اما کاش نمی‌خواستم که فراموش کنم. هنوز هم نمی‌خواهم. اما مجبورم. چرا که فراموش نکردنش از فراموش کردنش خیلی خیلی بدتر خواهد بود. امان از آینده نگری! که اگر نبود هرگز حاضر به فراموش شدن هیچ چیز نبودم. ای کاش که حالم بهتر شود. ای کاش که حالم بهتر شود. ای کاش که حالم بهتر شود.

امسال زودتر شروع کردم به مشکی پوشیدن. فکر کنم دیرتر هم مشکی هم در بیاورم. زیاد به مشکی پوشیدن در محرم به جز تاسوعا و عاشورا اعتقاد ندارم. چون بیشتر افتخار است تا غم. گرچه رنج است و گریه دارد. اما من عزادار موضوع دیگری هستم. در تمام لحظات عزادارم. در همه‌ی لحظاتی که دارم همه‌چیز را فراموش می‌کنم. تمام لحظاتی که فکرم را مشغول هرچیز دیگر می‌کنم. به هرحال اتفاقات هستند که ما را بزرگ کنند، اما هر لحظه به خود می‌گویم کاش مجبور به فراموش کردنش نبودم.

بی‌خیال ادامه‌اش. چرا که هیچ کس نمی‌داند چه گذشت و گه شد و چرا این اتفاق اینقدر غم داشت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

همه‌ی آدما خوووبن و خلافش هم هیچ‌وقت ثابت نمی‌شه!

یه مدت از آدما خوشم نمی‌اومد. یه جور شاید بشه بهش گفت تردید نسبت به همه. که چقدر چیزی که آدم‌ها نشون می‌دن هستن با چیزی که واقعا هستن متفاوته. یا حتی گاهن متفاوت هم نبود، اما یه جور حس انزجارطور بهم دست می‌داد از دیدن رفتارهاشون. شاید حتی گاهی از چرخش چشمام، یا از بی تفاوتی هام یا هر کدوم از رفتار خودم، آدم‌ها این تردید رو حس می‌کردن. و راستش از این‌که اینقدر نسبت به خیلیا، خیلی تردید داشتم بدم می‌اومد. در واقع این حس که از آدما خوشم نمی‌اومد یواش یواش داشت باعث می‌شد که از خودم هم بدم بیاد. کلا هم دچار یه جور اضطراب و یه ترس دائمی شده بودم. یه بار نشسته بودم نزدیک یکی از همین آدم‌ها. اتفاقن از اون دسته‌ای بود که هیچ‌وقت باهاش هم کلام نشدم ولی خب حس بدی نسبت بهش داشتم. بعد یکم نگاهش کردم، و یه آن حس کردم که این آدم چه آدم خوبی می‌تونه باشه. حس کردم واقعا دلیلی نداره که من ازش بدم بیاد. و از خودم پرسیدم واقعا دلیلی نداره؟ چند دقیقه‌ای هم شاید فکر کردم و دیدم نه. واقعا واقعا هیچ دلیلی وجود نداره. من کاملا بیخود و بی دلیل از اون آدم بدم می‌اومد. و بعد باز دقت کردم و دیدم خب، من اصلا چرا از آدم‌های مختلف بدم میاد؟ بعد تصمیم گرفتم اصلا یه مدت همه‌ی تصوراتی که از آدمای مختلف دارم رو کنار بذارم و فکر کنم همه‌ی آدم‌ها خوبن. همه‌شون به یه اندازه خوبن. و بعد اصلا اگه که خلافش ثابت شد باز از اون آدم منزجز می‌شم. و خب به طرز جالبی، خلافش ثابت نشد برای هیچ کس واقعا. یعنی هر آدمی واقعا کللی خوبی داره،‌ ولی خب ما همیشه بدی‌ها رو می‌بینیم. نمی‌دونم چرا و چی باعث این می‌شه که ما بدی‌ها رو بزرگ کنیم و خوبی‌ها رو کوچیک. به هر حال من تلاش کردم خوبی‌ها رو بزرگتر ببینم و اصلا هم سخت نبود. الان نمی‌گم همه‌ی آدم‌ها رو یه اندازه دوست دارم چون یقینا ممکن نیست، ولی می‌تونم بگم واقعا نسبت به هیچ کس توی این دنیا متنفر نیستم که هیچ، به نظرم هیچ کدومشون هیچ بدی بزرگی ندارن که بتونه خوبی‌هاشون رو بپوشونه. یعنی لااقل توی آدمای اطراف من، چه اونایی که هر روز هستن و چه اونایی که شاید فقط یک‌بار در حد یه سلام و خداحافظ ساده باهاشون حرف زدم و چه اونایی که فقط هر روز از کنارشون رد می‌شم، هیچ کس نیست که بتونم بگم بدی‌هاش از خوبی‌هاش بیشتره. همه‌ی آدما خوووبن و خلافش هم هیچ‌وقت ثابت نمی‌شه!


پی‌نوشت:‌ نه نه. پشیمون شدم. باز توی بلاگم مینویسم. حتی اگه دلیلی براش ندارم!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

مد و نای - دنگ شو.

دنگ شو دومین بهترین آلبوم پنج شش سال اخیر رو منتشر کرده.

#مد_و_نای

#باد_گنهکار

(اولین بهترین گذر اردیبهشت دال‌بنده!)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

مبارک باشد.

به نقل از امام رضا(ع) درباره‌ی عید غدیر خم:

خداوند [در این روز] برای هر مرد و زنِ مؤمن و مسلمان گناهِ شصت سال را می آمرزد، و از آتش می‌رهاند دو برابرِ آنچه رهانده در ماه رمضان و شب قدر و شب فطر. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

یک شب آتش در نیستانی فتاد.

من در میان انبوه سوالاتم و بدون تو گم شده‌ام.

دیگر واقعا از همه‌چیز کلافه‌ام. کلافه‌ترینم. حاضر به فکر کردن به هیچ‌‌چیز نیستم. حتی تو.

اما رهایی نیست.

همه‌چیز را رها کرده‌ام. کلاس‌های مولانا، کتاب‌ شعر، نوروساینس عزیز، هر چیز مربوط به دانشگاه.

تجربه‌گر تجربیاتی هستم که روزگاری برایم قابل تصور نبود. ریز و درشتشان.

برگشتم که از جدیت زندگی کمی دور شوم.

اما رهایی نیست.

چرا که افکار و خیالاتم به روشنی قبل هستند. و دیوانه‌وار. و دیوانه‌وار.

هرقدر تلاش می‌کنم همه‌چیز را انکار کنم، در عمقش بیشتر فرو می‌روم.

و بدتر از هرچیز، این‌که حاضر به تغییر هیچ چیز نیستم.

و فقط یک چیز.

کاش بودی. :)

سیصد و سی و سه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

پایداری.

ای انسان!

دیگر باید چه بشود که بدانی هیچ چیز پایدار نیست.

کودکی پایدار نیست.

شادی پایدار نیست.

رفاقت پایدار نیست.

عشق پایدار نیست.

فرزند پایدار نیست‌.

غم پایدار نیست.

انسان پایدار نیست.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام.

بهت زده‌ام. شدیدن. دارم فکر می‌کنم اگه همه‌چیز اون‌طوری پیش بره که الان توی سرمه، چطور خدا می‌تونه تا ایییین حد هممممه‌ی اتفاقات رو منظم پشت سر هم بچینه؟ ولی بعد به این فکر می‌کنم، شاید مثل خیییلی از اتفاقاتی که گذشته، همه‌چیز هم اونطور نشه که من بش فکر می‌کنم. یه بار قبلا توی همین بلاگ گفتم که گاهی دعاهایی کردم و شاید دیرتر، اما خیلی خیلی بهتر از چیزی که تصور کردم برا‌م اتفاق افتاده. این چیزی که توی سرمه، اگه بشه، دقیقا اتفاق افتادن چیزیه که خیلی منتظرش بودم و نشده ولی قطعا اگه بعدن پیش بیاد، صدبرابر بهتر از چیزی خواهد بود که من تصور می‌کردم. حیرت زده‌ام! حتی از فکر کردن بهش! قطعا روزی که اون اتفاق بیفته، من همه‌ی عالم رو از روندی که پیش رفت براش خبر می‌کنم! ولی الان خدا کنارم نشسته و در گوشم می‌گه زوده... هنوز زووووووده!

باور نمی‌کنم اینقدر قشنگی! حتی و حتی اگه نشه اونی که اندر دل اندیشیده‌ام! قطعا تو می‌تونی همه‌چیز رو اون‌طور پیش ببری که دارم بش فکر می‌کنم. و چقدر منظم. و چقدر دقیق. ولی اونی که پیش میاد قطعا دقیق‌تر و منظم‌تر از چیزیه که من الان بش فکر می‌کنم.

پس بزار همه‌چیز اون‌طور بشه که تو می‌خوای. نه اونی که من می‌گم ؛) چون که خودت می‌گی:

‏« عسى ان تکرهوا شیئاً و هو خیرٌ لکم و عسى ان تحبوا شیئاً و هو شرٌ لکم... »


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

یکشنبه‌ی سوم - ؟ .

به جاش رفتم کارگاه علوم اعصاب محاسباتی و لذت بردم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

جمله می‌داند.

کاشکی دنیا شکل این شعر می‌بود.

[مرغ خوش‌خوان - شجریانِ پدر]


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

عنوان ندارد - ۲.

این حرفا به قد و قواره‌م نمیادا، ولی من آروم آروم دارم به این نتیجه می‌رسم که آدمای مهربون‌تری که اطرافم می‌بینم، یا عاشق یک انسانی هستن، یا لااقل یه زمانی بودن و شاید تونستن به هر دلیلی معشوق رو فراموش کنن، ولی نفسِ عشق، وقتی تجربه شه قابل فراموش کردن نیست لابد. به خاطر حجم عظیم زیباییش! اصلا حالت مهربونی این آدما یه جور متفاوتیه از بقیه! و این تفاوت ناشی از این تحربه‌ی متفاوته که به نظرم قطعا لایقش بودن که دچارش هم شدن.


#اعترافات ذهن خطرناک من :-"


پی‌نوشت: جدی چقدر بم نمیاد این‌طور نظر دادن‌ها، ولی این یکی رو دلم مونده بود یه مدتی بود :-"



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

یکشنبه‌ی دوم - که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.

استاد از هفته‌ی پیش گفته بود که کلاس این دفعه درباره‌ی صبره. برعکس دفعات قبل که از روی مثنوی می‌خوندیم و توضیح می‌داد، این بار حول یه موضوع قرار بود صحبت کنیم. گفت چند نوع صبر داریم. اول صبر بر نفس. "گر بر سر نفس خود بمیری مردی" (البته این مصرع از رودکیه). گفت که مولوی داستان به چاه افتادن یوسف رو این‌طور تعبیر کرده که چاهی که توش افتاده، چاه تمایلات نفسانی آدمه. این دنیاست یعنی. اگر بر این دنیا و این صورت و این ظاهر صبر کنی و ازش بگذری، برات زیاد مهم نباشه، با صبر طنابی برات می‌سازن که بالا می‌کشنت. یاد این بیت مولانا افتاده بودم که "آب کم جو تشنگی آور به دست،‌تا بجوشد آبت از بالا و پست" که ینی وقتی که یه چیزی رو ازش بگذری و صبر کنی و کمتر بی‌تابی کنی، راحت تر بهش می‌رسی. (من خیلی شاید باور ندارم این رو :-" ) دوم رو گفت صبر عاشق و معشوق. می‌گفت عاشقی که صبر نکنه راحت پیش بره همه‌چی براش، راحت هم فارغ می‌شه. اما یه موقع هم هست یک عالم سنگ جلوی راهش هست. باید صبوری کنه. اون موقع می‌شه عامل رشد. و هرکس رو دوست دارن از این سنگ‌ها جلوی پاش می‌ذارن. تو کتاب پیش دانشگاهی بود به گمونم، از رابعه: "عشق را خواهی که تا پایان بری، بس که بپسندید باید ناپسند"

 و خیلی زود بحث کشیده شد به سمت قضا و قدر و جبر و اختیار :) گفت قضا شمای کلی زندگیه و جبره. اینکه تو کجا به دنیا بیای، توی چه خانواده‌ای، و کی بمیری و این اتفاقات کلی. اما ریز اتفاقات، که مثلا فلانی فلان تاریخ فلان کار رو می‌کنه، می‌شه تقدیر و قابل تغییره مثن. (البته به نظر شخص من یه مقدار این چیزا پیچیده تر از این حرفاست کلا.) توی قرآن می‌گه یک برگ بدون اذن پروردگار نمی‌افته. پس من کیم؟ عرفا "من" قائل نیستن. یکی پرسید چطور می‌شه تقدیر رو عوض کرد؟ استاد گفت فکر می‌کنه با خوب بودن. گفت که وقتی خوب باشی حال آدم‌ها رو هم خوب می‌کنی. الان که دارم می‌نویسم این حرفشو، یاد این آیه‌ی قرآن افتادم که :"هل جزا الاحسان الا الاحسان؟" (ولی خب من فکر می‌کنم خود این خوب شدنه هم یه وقتایی به یه چیزایی وابسته‌س :-" ). خب، ولی به هر صورت حس می‌کنم آدم وقتی خوبی می‌کنه و احترام می‌ذاره، واقعا جوابش رو می‌بینه. حالا ایشالا خدا کمک کنه ما هم خوب بشیم :-"""

بعدش بحث سر این شد که ما اختیار داریم تو کارا، ولی خب این رو هم می‌دونیم که خدا عالمه. یعنی یه جورایی کارا تعیین شده‌ست، چون می‌گیم خدا عالمه پس کلا می‌دونه ما قراره چی‌کار کنیم، ولی خب خودمون حس می‌کنیم این قدرت تصمیم‌گیری رو. اگه با علم خودمون نگاه کنیم، جبر مطلقه همه‌چیز. چون خدا که می‌دونه ما قراره چی‌کار کنیم. هیچ‌وقت نمی‌تونیم خدا رو با یه کارمون سورپرایز کنیم مثلا :)) ولی خب احمقانه‌ست بگیم خب حالا همه‌چیز تعیین شده‌ست برای خدا بشینیم هیچ‌کار هم نکنیم. خلاصه که همه‌چیز توی علم پروردگار هست قطعا، ولی شما تصمیم درست بگیرید تو زندگی‌هاتون! اصلا به نظر من زیاد بش فکر کنیم افسرده می‌شیم! استادم گفت: حدیث مطرب و می جو و راز دهر کمتر جو، که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را :))


پی نوشت: یواش یواش حرف نزدن از یه چیزایی داره آزارم می‌ده.

پی‌نوشت دو: این یه هفته سرم خیلی شلوغ بود و اصلا وقت نکردم هفته‌ی قبل رو بنویسم :-" برای همین اسم این پست رو گذاشتم یکشنبه‌ی دوم که یکشنبه‌ی قبل رو توی یه فرصت مناسب بنویسم.

پی‌نوشت سه: اگه قبلا نگفته بودم که هر هفته خواهم نوشت، اصلا متمایل نبودم بحثای این هفته رو بنویسم. به نظرم خیلی این بحث پیچیده‌تر از سطح درک من یکیه.

پی‌نوشت چهار: از اونجایی که این هفته درباره صبر نبود، هفته‌ی بعد درباره صبره :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

دیشب خوابشو دیدم.

دیشب خوابشو دیدم. عجیب بود بعد از این همه وقت. یه جایی بودیم که یه مقدار شبیه بود به راهروهای مدرسه راهنمایی خودم. راهروی درازی که این طرف و اون طرفش پر از در بود. اون توی کلاس آخر نشسته بود. یکی از دوستاش هم باهاش بود. میشناختمش، ولی الان یادم نیست کی بود. منم به گمونم با یکی بودم. بعد رفتیم توی حیاط مدرسه. شلوغ بود یه مقدار. کاری هم به کار هم نداشتیم. درست مثل آخرین روزی که دیدمش. بعدش رفتم تنها نشستم توی یکی از کلاسا. امتحان داشتم. باید درس می‌خوندم. نشستم روی نیمکت آخر کلاس و پاهام رو آوردم بالا و گذاشتم روی نیمکت. مقنعه‌م رو هم در آوردم و گذاشتم روی سرم و به پشت گوشم گیرش دادم. یکم حواسم به بیرون بود، ولی بیشتر حواسم به کتابی بود که باید می‌خوندمش. یکم که گذشت، نگاه کردم دیدم سایه‌ی سرش کف زمینه. مستاصل بود انگار. یکم عقب و جلو رفت. شک داشت برای کاری که می‌خواست بکنه. خیلی برام مهم نبود که داره چیکار می‌کنه. سرم رو برگردوندم روی کتابم. رد شد، یادمه یه کیک بزرگ و یه کاپ کیک دستش دیدم. کاپ کیک براونی بود و اسمش هم بود نونا. ولی دقیقن شکل اون کیکای آنا بود که قبلا می‌خوردم. رد شد و باز رفت توی کلاس آخر راهرو. یکم گذشت، وقتی خواستم از کلاس بیام بیرون، دیدم یکی از همون کاپ کیکای نونا رو گذاشته دم در کلاس برای من. دور و اطرافم رو نگاه کردم. دوس داشتم پیداش کنم و ازش بپرسم چرا برای من کیک خریده. یا اصلا‌ از کجا می‌دونسته من این کیکا رو از همه بیشتر دوست دارم. یا اصلا چرا نیومد بده دستم و فقط گذاشتش و رفت. اما همه‌ی این‌ها هم قدری برام مهم نبود که برم دنبالش بگردم. یکی دو دقیقه راهرو رو نگاه کردم، و وقتی اونجا نبود، حتی به خودم زحمت ندادم تا کلاس آخر راهرو برم. برگشتم توی کلاس و برای امتحانم خوندم.

دیدن تو، توی خواب، اونم دیشب، کاش می‌فهمیدی چقدر عجیبه. با دوستت، همونطور حرف می‌زدی، همونطور راه می‌رفتی، و همونطور لباس پوشیده بودی. ولی برای من اهمیتی نداشت. ولی تو انگار از چیزی ناراحت بودی. حس کردم من از دستت ناراحت بودم و تو برای عذرخواهی برام کیک گرفته بودی. انگار باهات قهر بودم و همه چیز تقصیر تو بود و فقط با همه‌ی وجودت می‌خواستی من آشتی کنم. هه! می‌بینی چقدر مضحکه؟

ولی فکرشو بکن... بعد این همه وقت، دیشب باید می‌دیدمت؟ آخه هیچ وقت دیگه نبود که به خوابم بیای نامسلمون؟!

چی‌ باید می‌فهمیدم از این خواب؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

یکشنبه‌های مولانا.

مخاطبای عزیز خواهشا یه دقیقه وقت بزارید و این پست رو بخونید! مهمه شاید! جالب شه شاید!

مفیدترین کاری که توی این تابستون انجام دادم و تقریبا تنها کاری که انجام دادم، رفتن کلاس مولانای یکشنبه بود. که توی این چند هفته واقعا هر کاری هم یکشنبه‌ها داشتیم، حاضر نمی‌شدم رفتن این کلاس رو کنسل کنم. واقعا از اون کلاساییه برام که گذر زمان رو احساس نمی‌کنم.

حالا تصمیم گرفتم هر یکشنبه چیزی اگه یاد می‌گیرم بیام و اینجا بنویسم. به چند دلیل. 

اول اینکه می‌مونه برام اینجا. مثل خیلی از‌ پستای این بلاگ که می‌نویسم که بمونه برام صرفا و چندبار که برگشتم و خوندمشون، با یادآوری همه‌ی حسایی که اون موقع داشتم، حالم خوب شده جدی.

دوم اینکه باعث می‌شه بیشتر روی شعرایی که امروز خوندم تمرکز کنم و فکر کنم.

سوم اینکه شاید آدمایی این بلاگ رو می‌خونن و تفکرات مولانا براشون جالب باشه و نرسن برن دنبالش. من می‌نویسم، شما هم بخونید و یاد بگیرید.

چهارم اینکه شاید آدمایی باشن و اصن ندونن تفکر مولانا و داستاناش رو زیاد نشنیده باشن. از این طریق شاید باش آشنا شن و پیگیر تر شن.


حالا یه چیزی این وسط. من فکر می‌کنم اگه احساس کنم این‌جا مخاطب‌هایی دارم که دوس دارن بدونن این چیزا رو، خیلی مشتاق‌تر خواهم بود که بنویسم ازش. الان این تصمیم رو گرفتم و می‌نویسم ازش ولی اگه مخاطبی نباشه، شاید یه روز به چیزای دیگه مشغول شم و نرسم بنویسم و به چیزایی که سر کلاس یاد می‌گیرم بسنده کنم. ولی اگه مخاطبی باشه قطعا مصمم ترم چون دلایل بیشتری برای اینجا نوشتن دارم. 


پس شما اگه مخاطب این بلاگ هستید و مایل هستید به خوندن چیزایی که گفتم لطفا توی کامنت همین پست ذکر کنید!

اگه من رو می‌شناسید و می‌دونم مخاطبم هستید که با ذکر نام کامنت بزارید!

شاید گذرا به بلاگ من سر زدید، می‌تونید مطمئن باشید که لااقل تا چند یکشنبه، عصر یکشنبه یا نهایتا دوشنبه این پست رو می‌ذارم. اگه میخواید جز برنامه‌تون بزارید و یکشنبه دوشنبه ها به بلاگم سر بزنید. اگه این تصمیم رو گرفتید لطفا کامنت بزارید!

شاید حتی کسی باشید که من رو بشناسید و به هر دلیل نخواید من بدونم پستای بلاگ رو می‌خونید. می‌تونید با یه اسم مستعار کامنت بذارید، ولی لطفا حتما این کامنت رو بذارید! واقعا می‌خوام که بدونم چند نفر مایل به خوندن چنین پستایی هستن تا اگه کمن منم خیلی مصمم نباشم در این راستا!

مرسی!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

طفل، پاورچین، پاورچین، دور شد، کم‌کم در کوچه‌ی سنجاقک‌ها.

از یه زمانی به بعد، مثلا از دم عید، دیگه از تهران رفتن سخت شد. چون که دیگه می‌دونستم این رفتن‌ها یه روز تموم می‌شه. یه روز می‌رم و دیگه نمی‌آم. توی ترمینال حس خوبی نداشتم دیگه. برعکس قبل که دلم برای مامان و بابا و خونه و فامیل و میدون و رود و آرامش تنگ بود. گرچه اصفهان رفتن هیچ‌گاه غیر دل‌نشین نخواهد شد. چون تک تک آدماش، لهجه‌هاشون، حرفاشون، رفتارشون، دوست‌داشتنی‌تره. راحت ترن. کم‌تر خودشون رو می‌گیرن یا چنین چیزایی. یعنی لااقل آدماییشون که من بیشتر باهاشون در ارتباطم. اما با این حال، رفتن از تهران هم از اون موقع به بعد، دل‌گیر شد. دل‌گیر که می‌گم یعنی دقیقا دل‌گیر. یعنی حس کنم که یه قسمت از دلم گیر کرده اینجا و رها هم نمی‌شه. تلاش هم کردم رها شه. ولی از بی‌ارادگی و ناتوانی خودم بیش‌تر ناراحت شدم. نمی‌دونم چی شده. به هرحال، آرامش نه اینجا به شکل قبل وجود داره و نه توی اصفهانِ عزیز. نمی‌گم آرامش ندارم. ولی می‌گم بدون اینکه مشکل عجیب و غیرقابل حلی وجود داشته باشه، من گاهی حجم عجیبی از دل‌شوره و اضطراب رو تجربه می‌کنم. 

به هر صورت، فکر می‌کنم توی اصفهان موندگار نیستم. نهایتا سه سال دیگه اونجا می‌مونم. و بعد، اگه قصد مهاجرت نداشتم، میام اینجا زندگی می‌کنم. زندگی اونجا دل‌نشین تر و ساده تره. ولی اینجا جدی و رسمیه. ولی حس می‌کنم زندگی جدی و رسمی مفید از زندگی دل نشین و ساده‌ی با فایده‌‌ای که فقط برای زندگی خودمه، خیلی خیلی حال بهتری برام داره.

نمی‌دونم اینجا چی باعث شده هربار از این رفتن دل‌گیر باشم. آدماش؟ همین جدی‌تر بودنش؟ یا چی؟

دل‌گیرم. و دلم می‌خواد رها شم از این حس. و باید صبر کرد. و هیچ‌چیز از صبر سخت‌تر نیست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت یا چرا دعا می‌کنیم(سطح ارتباط بین دو موضوع قبل و بعد از یا :)) )

امروز از صبح تا شب از این پاساژ به اون پاساژ و از این مزون به اون مزون بودیم!

حالا این‌ که چقدر خوش گذشت یا چقدر خسته شدیم یا چقدر اون وسط از شنیدن مریضی پسرعمه‌م غصه خوردیم هیچی. عصر رفتیم توی یه گالری که خیلی دوس دارم یه بهونه‌ای جور کنم باز برم اون‌جا به خاطر عکسی که باید می‌گرفتم و نگرفتم. یه نوشته‌ای بود اون‌جا که از وقتی رفتم  ذهنم رو درگیر کرده تا الان. سند و مدرکی هم نداشت، شمایی که داری می‌خونی اگه سندی از این حرف داری خیلی خیلی من رو شاد می‌کنی اگه بهم بگی توی کامنت همین پست!

نوشته بود یه دعایی که می‌کنیم می‌ره توی یه دنیایی قبل دنیایی که الان توش زندگی می‌کنیم. یه دنیایی که زمان و مکان توش تعریف شده نیس. بعد اونجا تقدیر ما طبق این دعا نوشته می‌شه. جالبه که با این‌که خیلی ذهنم درگیرش شد، کامل یادم نمیاد چی بود. ولی برداشتم این بود که خب مثلا اینجوری نیست که خدا ندونه ما تو آینده‌ی زندگیمون چی می‌شه که بگیم تقدیرمون رو خودمون مشخص می‌کنیم که. مث اینه که شما یه فیلم رو بخواین برای بار دوم ببینید. خب کاملا می‌دونید تا آخر فیلم چی اتفاق می‌افته ولی شخصیت داخل فیلم که نمی‌دونه. و گاهی این سوال پیش میاد که خب اگه همه چیز توی تقدیر از قبل مشخص شده، چرا ما دعا کنیم اصن؟ هرچی بخواد بشه می‌شه دیگه... ولی این نوشته می‌گفت که دعات برمی‌گرده توی یه دنیای عقب‌تر و او‌ن‌جا برنامه‌ی آینده‌ی تو چیده می‌شه... خیلی جالب بود به نظرم ولی نمی‌دونم این حرف از کجا اومده.

خیلی دلم می‌خواست از کامل اون جمله عکس بگیرم. حتی وقتی داشتیم می‌اومدیم بیرون به قصد اینکه از اون جمله عکس بگیرم برگشتم و حتی دوربین گوشیم رو جلوش گرفتم و اصن با خودم کنار نمیام چرا پشیمون شدم از عکس گرفتن :))

پی‌نوشت: اگه حس می‌کنید بد توضیح دادم موضوع مدنظرمو بگید :) چون خودمم یکم اینطور حس می‌کنم! :-""

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

یر او نمرده به فتوای من نماز کنید.

حالا هرقدر هم که تو خوب اصن. هرقدر هم هر دعایی دارم مستجاب کنی حتی. هرچی می‌گم گوش کنی حتی. همیشه هم حس کنم که هستی حتی. ولی یه وقتایی کل چیزی که ازت می‌خوام اینه که مث یه انسان باشی. دست داشته باشی، پا داشته باشی. شب موقع خواب بیای بالا سرم بایستی و نوازشم کنی. و خوابم که برد بری. اصن نفهمم تو بودی که اومدی حتی. چرا اینقدر نیستی؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

برای روزهایی که تموم می‌شن.

هنوز خوب نشدم. هنوز هم بعضی وقتا نفس عمیقی می‌کشم و بعد نفسمو حبس می‌کنم و چشمام رو محکم روی هم فشار می‌دم و خیلی خیلی خیلی سریع همه‌ی چیزایی که باعث این می‌شن که از خودم بدم بیاد با وضوح کامل جلوی چشام ظاهر می‌شن. بعد چشمام رو باز می‌کنم و سرم رو تکون می‌دم، انگار که فکر مثلا یه حشره‌ی مزاحمی باشه که بشه با چرخش سر شرش رو کم کرد، و باز نفس عمیقی می‌کشم و از شما چه پنهون کمی بغض می‌کنم. بعد یکم شک می‌کنم چیزی که داره اذیتم می‌کنه دقیقا "خودم" باشه. ولی هیچ چیز دیگه‌ای هم نیست. نه آدم خاصی، نه جامعه، نه شرایط، نه خدا، هیچ چیز یا هیچ کس مسُول حال بدهای ناگهانیم نیست. گرچه، قطعا عواملی رو می‌شناسم که دخیل هستن بی‌شک. ولی نه اینکه مقصر چیزی باشن. بعد فکر می‌کنم واقعا من خیلی باید ناشکر باشم که بخوام حالم بد باشه. و قسمت سخت قضیه اینه که توانایی این که جلوی خودم رو بگیرم رو ندارم.


پی‌نوشت: راجع به مغز، قبل‌تر جالب ترین چیزی که برام خیلی سوال بود و هنوزم هست، اینه که بچه‌ها چطور یاد می‌گیرن حرف بزنن. (مثلا چند روز پیش دخترداییم که هنوز دو سالش هم نیست و تازگی یاد گرفته حرف بزنه داشت شعر حسنی رو می‌خوند. که: ... نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیچ کس باهاش... بعد یکم فکر کرد. یادش نیومد بگه رفیق نبود. بعد یه دفعه گفت: دوس نشده! خب من واقعا برام جالبه بدونم چطور اینقدر خوب مفهوم دوست و مفهوم رفیق رو می‌فهمه که بدونه اینا مترادفن!) ولی جدیدا چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرده، مکانیزم فراموشیه. احساس می‌کنم یکم ناجوانمردانه‌تر از چیزیه که من تصور می‌کردم. و خب، متاسفانه جدیدا خیلی بی‌حوصله‌ام و اصلا حوصله پیدا نکردم کتابایی که در این مورد خریدم رو حتی باز کنم. کلا مغزم طریقه‌ی بی‌خیالی پی گرفته و خیلی اتفاقات گذشته و آینده رو داره بلاک می‌کنه!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

مهمان‌خانه.


این متنی که بالا می‌بینید، ترجمه این شعر مولاناست:

هست مهمان‌خانه این تن ای جوان / هر صباحی ضیف* نو آید دوان

هین مگو کین ماند اندر گردنم / که هم اکنون باز پرد در عدم

هرچه آید از جهان غیب‌وش / در دلت ضیف‌ست او را دار خوش

ضیف = مهمان.

خب. من با عرض عذرخواهی از‌ جناب مولانا، نمی‌دونم چرا ترجمه‌ش از خودش بهتره :)) البته حدس می‌زنم مفاهیم پس و پیشش رو هم جمع آوری کرده توی ترجمه. حالا ترجمه‌ی روان فارسیش چی‌ می‌شه؟ می‌فرمان که:

جان انسان مثل یه مهمون‌خونه‌س. هر روز صبح یه مهمون جدید سر می‌رسه. حالا این مهمون جدید، می‌تونه خوشی باشه، می‌تونه افسردگی باشه، می‌تونه پستی باشه، یا یه هشیاری لحظه‌‌ای یه دفعه سر برسه. هرچی. به همه‌شون خوشامد بگو! با همه‌شون خوب باش! دعوتشون کن به این مهمون‌خونه که داخل شن. حتی اگه فکر می‌کنی عامل حجم زیادی از حزن و اندوهتن. یا اصن قراره بیان به طور وحشیانه‌ای هرچی تو این مهمون‌خونه هست رو جمع کنن با خودشون ببرن. تو کار نداشته باش چی. تو با این مهمونت با عزت برخورد کن. احترامش رو نگه دار. تو چی می‌دونی؟ شاید داره می‌آد که اصلا هرچی تو این مهمون‌خونه هس رو جمع کنه ببره. همچین خالی خالی‌ت کنه اصن. هیچی هم نذاره بمونه. که چی؟ که برای به جنس جدیدی از طرب آماده‌ت کنه. شاید یه شور‌ و شوق خاصی رو قراره به همراه بیاره که اصن به یمن ورودش باید همه‌ چیز نو بشه. هر چیز قدیمی‌ای رو باید جمع کنه با خودش ببره. هر گمان بدی، هر شرمساری یا هر بدخواهی و عنادی، هر چی، هرچی که خواست مهمونت شه با گشاده رویی و خنده ازش دعوت کن، ازش استقبال کن. هر مهمونی که اومد تو شاکر باش برای اومدنش. و چرا؟ چون هر کدومشون یه راهنمای ماورایین که برات اومدن :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

حال من خراب را شهر نماز می‌کند.

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟


پی‌نوشت: این‌جا نوشتنم نمیاد، چون می‌شینم شبا قبل خواب یه عالمه‌ می‌نویسم. تو دفتر قرمز رنگم. هیچکس هم نمیبینتش. 

پی‌نوشت: هفت خبیث بازی کنید، که یاد بگیرید اینقدر "منم، منم" نکنید تو زندگی‌هاتون.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

چشمانم را بستم،‌از چشمانم بارید.

«خطای داخلی در ارسال فایل رخ داده است!»


اروری که شرکت بیان، بیان می‌کنه امشب برای ارسال عکس.

عکسی که مشاهده نمی‌شه، با کپشنِ متصور، به زودی در اینستاگرام ;)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

زآه شرربار.

زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن.


در این راستا که هنوز فکرایی از گذشته و فکرایی از آینده هستن که بی جهت اذیتم می‌کنن و هی رها نمی‌شم ازشون ولی باید بتونم آخرش. چون که بدم میاد از همه‌ی این فکرا و این نگرانی‌هایی که بی‌جهتن ولی تمومی ندارن. که نمی‌ذارن من این تابستون رو اونجوری که میخوام بالاخره شروع کنم. با اینکه واقعا یک ماه می‌گذره از تابستون، تنها چیزی که عایدم شده کابوسای شبانه‌‌س. هر شب هم با داستان‌های متفاوت و عجق وجق و مزخرف. هنوز نتونستم خوندن کتابایی که می‌خواستم رو شروع کنم. هنوز خیلی اتفاقا نیفتاده و داره دیر می‌شه و من نمی‌تونم برم سمتشون و علتی هم برای این‌کارم ندارم.

من این تابستون رو می‌نویسم. چون که باید یادم بمونه.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

مرد رویاها.

این کتاب رو دو روز پیش خریدم. الان تموم شد. و فقط می‌تونم بگم خسته‌ام. قلبم تند می‌زنه. البته این به این معنا نیست که بگم کتاب بدی بوده. اصلا! خیلی هم توصیه می‌کنم خوندنش رو. 

مرد رویاها، یه نمایش‌نامه‌س از زندگی شهید چمران. داستانش توی صحنه‌ای شروع می‌شه که چمران در حال درس دادن به پروانه‌س. قصه آروم آروم پیش می‌ره و زندگی چمران رو در آمریکا و مصر و لبنان بیان می‌کنه. چون نمایش‌نامه‌س درست مثل یه فیلم، مثل یه مستند، صحنه‌ها کاملا توی ذهن ترسیم می‌شن. و به همین خاطره که الان خسته‌ام. صحنه‌های آخر این فیلم، مربوط به اتفاقاتیه که توی نبعه میفته و من قبل از این چیزی ازشون نشنیدم و روحمم ازش خبردار نبوده. ولی اینکه تصورشون کردم و انگار خودم رو توی مکان و زمان اتفاقش تصور کردم، واقعا غمگینم کرده. خسته‌م از دیدن این صحنه‌ها. رنج‌ها و دردهایی که هنوز خیلی سردرنمیارم از ریشه‌شون.


خیلی برام جالبه که بدونم چرا نویسنده دقیقا اینجای داستان رو انتخاب کرده برای اتمام کتابش. چون سرتاسر کتاب پره از پیروزی های چمران! بعد از اینجای داستان هم من نمی‌دونم ولی احتمالا از پره از پیروزی! ولی درست سر شکستش کتاب تموم می‌شه! به هرحال به طور کلی نثر کتاب و داستانش و توصیف شخصیتش خیلی به دل می‌شینه و من واقعا اعتراف می‌کنم تا حالا حتی سمت کتابایی که نصف این حتی قطر داشتن هم نمی‌رفتم و اگر هم می‌رفتم عمرن تموم نمی‌شدن :)) ولی این خوب بود.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

جان من، مگر تو عمر جاودان کنی؟

یه خونه حیاط دار پیدا کنید. توی تراسش یه تخت چوبی بزارید. یه فرش قرمز قدیمی روش پهن کنید. چارتا متکا هم بزارید دور و اطرافش. گوشه پله‌های تراس که می‌رسه به حیاط گلدون شمعدونی بزارید. یه چایی دبش هم برای خودتون دم کنید. به گلدون ها آب بدید و سرتاسر تراس هم آب بپاشید. بعد بیاید بشینید روی تخت چوبی و چایی بخورید. این آهنگ رو هم با دقت گوش کنید و پند ببرید!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

معنای ترس.

می‌ترسم و کلافه‌ام. مسیری انتخاب کردم که اصلا باهاش آشنایی ندارم. ازش می‌ترسم. برای اولین باره که کسی رو نمی‌شناسم که بخواد همون مسیری رو بره که من می‌رم یا قبلا این مسیر رو رفته باشه. همه چیز رسمیه و شوخی بردار نیست. این وسط یه سری آدم هم به اشتباه فکر کردن من کلا میخوام بکنم برم! یا تغییر رشته دادم یا چنین چیزی. دیدگاهم نسبت به دانشگاه به طور کلی عوض شده و این ترس و کلافگیم رو بیشتر می‌کنه چون توی این مسیر انگار که دیگه هیچ طنابی هم نیست که به واسطه‌ی اون بتونم خودم رو بکشم بالا. کلا خیلی زود همه‌چیز داره جدی می‌شه توی زندگانی. داره شبیه ورود به دهه‌ی سوم زندگی می‌شه. دهه‌ی اول کلا با پدرمادری. دهه‌ی دوم همچین اون وسطایی. و دهه‌ی سوم باید کلا جدا شی. خودت ببینی و تصمیم بگیری و خطا کنی و بپذیری. همممه چیز جدی می‌شه واقعا.
از چیزایی که با آدما در میون می‌ذارم بیش‌تر و سریع‌تر از قبل ناراحت می‌شم.
اصلا نمی‌دونم چی و چرا دارم می‌نویسم. بی‌خیال.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

از چپ و از راست از دور و نزدیک.

ساعت ۷ و ۲۱ دقیقه صبحه. از پنج و نیم بیدارم و آروم آروم دیگه داره خوابم می‌بره. دلم نمی‌خواد بخوابم. دوست دارم بیدار بمونم. به طور عجیبی غمگینم. نمی‌دونم این غمگینی به خاطر تغییر شرایطه یا به خاطر اشتباهاتی که این روزا زیاد بهش فکر می‌کنم یا به خاطر کتابایی که دارم می‌خونم و یادم میارن که چقدر هیچی نیستم. زود عصبانی می‌شم و زود پشیمون می‌شم. به طور کلی باید بگم که خیلی وضعیت ناپایدار و متغیری دارم. گاه از زمین و زمان ناراضی. گاه راضی‌ترین راضی. کمتر از یک ماه دیگه عروسی داداشمه و من طبق دغدغه‌ی همیشگی نمی‌دونم می‌خوام چی بپوشم :)) یه چیزایی هست که باید ازش ناراحت باشم ولی نمی‌تونم :) احساس می‌کنم کسی توی این دنیا هست که یه جورایی شاید از من به خدا گله‌ای کرده یا یک چنین چیزی. چرا که اتفاقاتی میفتن که مطلوب نیستن. بدترش اینه که حدسایی داشته باشم برای چنین کسی. ذهن آشفته‌ای دارم. برای تابستونم برنامه‌ای ندارم. یا بهتره بگم هنوز به سمت برنامه‌هام نرفتم. در حالی که افرادی که شرایط مشابه من دارن سر کار میرن، من توی خونه‌ی عزیزم هرروز فقط یه تعداد صفحه‌ی اینترنتی رو رفرش می‌کنم. دنبال لباس مطلوبم می‌گردم. ساعتی چندبار تلگرام و اینستاگرامم رو چک می کنم. روزی دوبار پیگیر سفارش کتاب اینترنتی‌م می‌شم و کمی هم کتاب می‌خونم. مقداری می‌خندم و کمی هم غضه می‌خورم. یک تعداد عادت رو کنار گذاشتم. مثلا کمتر آهنگ گوش می‌دم. یا مثلا کمتر پیگیر حرفایی که می‌شنوم می‌شم. اگه یه جایی از یه حرفی رو نشنیدم حوصله نمی‌کنم که بپرسمش باز. از فکرایی که مدتی همه‌ی ذهنم رو مشغول می‌کردن دیگه خبری نیست. و من حتی قدری گنگم که ندونم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت. به جاش یه عادت‌های دیگه ای پیدا کردم. مثلا جزییات رفتار آدما مهم شده برام. به همه‌ی کاراشون دقت می‌کنم. خیلیاشون رو کمتر از قبل درک می‌کنم. خیلی برام سوال می‌شه چطور می‌ذارن اینقدر بی‌دلیل عصبانی شن. اینقدر بی‌دلیل حرص همدیگه رو دربیارن. اینقدر بی دلیل ناراحت باشن. ولی خودم هم بی‌دلیل ناراحتم گاه.

ینی می‌خوام بگم این حسی که «کاش این روزا زودتر تموم شن» ادامه داره هنوز.


[شجریانِ پسر - رگ خواب - آهای خبردار]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

خدا بود، و دیگر هیچ نبود.

خدا بود و دیگر هیچ نبود. خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان، هنوز تکیه‌گاهى وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمه‌اى که هنوز القاء نشده بود. خدا خالق بود، خالقى که هنوز خلاقیتش مخفى بود. خدا رحمان و رحیم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباریده بود. خدا زیبا بود، ولى هنوز زیبایى‌اش تجلی نکرده بود. خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود. خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود. در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود. اراده خدا تجلی کرد، کوه‌ها، دریاها، آسمانها و کهکشانها را آفرید. چه انفجارها، چه طوفان‌ها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هیجان زائدالوصفش به هر سو مى‌تاخت. درخت‌ها، حیوان‌ها و پرنده‌ها به‌حرکت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت، و کمال، اداره این نظام عجیب را بهعهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند. آنگاه، خدا انسان را از لجن آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغاى وجود رها ساخت. انسان، غریب و ناآشنا، از این‌همه رنگ‌ها، شکل‌ها، حرکت‌ها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشه‌اى دیگر مى‌گریخت، و پناهگاهى مى‌جست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایى و شرم بیگانگى و غیرعادى بودن به درآید. به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستى و مصاحبت کرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشتزده و د‌ل‌شکسته با خود نومیدانه مى‌گفت: مرا ببین، یک لجن خاکی مى‌خواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود مى‌گفت: اى لجن چطور مى‌خواهى استحقاق هم‌نشینى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشه‌اى پنهان شد، تا کم‌کم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت بیرون آید و براى یافتن دوست به مخلوقى دیگر مراجعه کند. پرنده‌اى یافت در پرواز، که بالهاى بلندش را باز مى‌کرد و به آرامى در آسمانها سیر مى‌نمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکى آزاد کند شیفته شد، اظهار محبت کرد و تقاضای دوستى نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که هم‌پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در تردید و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکى ساخته شده‌ام ولى مى‌خواهم از قید این زمین خاکى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بى‌جایى! به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلاجواب از او گذشتند و اعتنایى نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکه‌های ابر بر فراز آسمان‌ها پرواز کند، اما ابر نیز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دریا نزدیک شد و طلب دوستى کرد، اما دریا با سکوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تخته‌سنگ‌های مغرور سیلى بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بى‌نهایت محو گردم؟... اما موج بی‌اعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دل‌شکسته و ناراحت، روى از دریا گردانید و به سوى کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستى کرد. کوه، جبروت کبریایى خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهى کند، انسان دل‌شکسته و ناامید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بى‌پایانش خوش‌حال شد و با الحاح طلب دوستى کرد... اما سکوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکى استحقاق هم‌نشینى مرا ندارى. به ستارگان رجوع کرد، ولى هر یک بىاعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهای دور رفت و خواست در کویرى تنها زندگى کند و تنهایى خود را با تنهایى کویر هماهنگ نماید و از تنهایى مطلق به‌در آید، ولى کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت. انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دل‌شکسته، وحشت‌زده و مأیوس، تنها، سر به گریبان تفکر فرو برد، و احساس کرد که استحقاق دوستى با هیچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پست‌ترین مواد و هیچکس او را به دوستى نمى‌پذیرد... آنگاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فرو ریخت، و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستى کسى را ندارم، من پستم، من ناچیزم، من بدبختم، من گناه‌کارم، من روسیاهم، من از همه‌جا رانده شده‌ام، من پناهگاهى ندارم، کیست که دست مرا بگیرد، کیست که ناله‌هاى مرا جواب بگوید؟ کیست که بدبختى مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایى به درآورد؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید؟ ناگهان طوفانى به‌پا شد، زمین به لرزه درآمد، آسمان غریدن گرفت، برق هم‌چون تازیانه‌اى آتشین، بر گرده آسمان کوفته مى‌شد، گویى که انفجاری در قلب عالم به‌وقوع پیوسته است، صدایى در زمین و آسمان طنین‌انداز شد، که از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: اى انسان، تو محبوب منى، دنیا را به‌خاطر تو خلق کرده‌ام، و تو را بر صورت خود آفریده‌ام، و از روح خود در تو دمیده‌ام، و اگر کسى به نداى تو لبیک نمى‌گوید، به خاطر آنست که همطراز تو نیست و جرأت برابرى و هم‌نشینى با تو را ندارد، حتى جبرئیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که همطراز تو شود، زیرا بالش مى‌سوزد و از طیران به معراج بازمى‌ماند.

اى انسان، تنها تویى که زیبایى را درک مى‌کنى، جمال و جلال و کمال تو را جذب مى‌کند. تنها تویى که خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مى‌کنى، تنها تویى که در تنهایى نماینده خدا شده‌اى، اى انسان تنها تویى که قدرت و خلاقیت خدا را درک مى‌کنى، تنها تویى که غرور مى‌ورزى و عصیان مى‌کنى، و لجوجانه مى‌جنگى، و شکسته مى‌شوى و رام مى‌گردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحب‌نظری خود درک مى‌کنى، تنها تویى که فاصله بین لجن و خدا را قادرى بپیمایى و ثابت کنى که افضل مخلوقاتى! تنها تویى که با کمک بال‌هاى روح به معراج مى‌روى، تنها تویى که زیبایى غروب تو را مست مى‌کند و از شوق مى‌سوزى و اشک مى‌ریزى. اى انسان، خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسد یافت، و زیبایى با دیدگان زیبابین تو ظهور کرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى یافت، و خدایى خود را در صورت تو تجلی کرد. اى انسان، تو مرا دوست مى‌دارى و من نیز تو را دوست می‌دارم، تو از منى، و به سمت من بازمى‌گردى.


[دکتر چمران عزیز - خدا بود و دیگر هیچ نبود - نوزده فوریه هزار و نه‌صد و هفتاد و هشت.]

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

ناراضی‌ترین از خود.

چی شد من اینقدر بد و وقیح شدم؟

تلاش کرده بودم خوب باشم. ولی هرچی پیش می‌ره بدتر می‌شم. ناراضی‌تر و منزجرتر از چیزی که هستم. کسی که دارم می‌شم.

 

+ فریاد از این حسای بد.

 

++ بی‌ربط:

 نگاه کن، تو می‌دمی و آفتاب می‌شود.

[پالت - آقای بنفش - نگاه کن.] 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

پند روز.

پند روز یک:

سعی کنید به هیچ ویژگی‌ای از هیچ آدمی حسودی نکنید. حتی بهترین ویژگی‌ها. چون یه روز، وقتی که اصلا انتظارش رو ندارید، ممکنه برای خودتون اون ویژگی صادق بشه. بعد می‌بینید که چقدر شبیه اون آدم بودن سخته. به خصوص که دیگه هم دلتون نخواد از هیچ زاویه‌ای شبیه اون آدم باشید.


پند روز دو:

بشینید از دور به خودتون نگاه کنید ببینید چقدر طبق انتظاراتین. یا مثلا یکی می‌گفت ببینید چقدر دوس دارید خاطره‌ی آدمِ ده سال بعدتون باشید. فقط سعی کنید از این چهره‌ای که از خودتون می‌بینید وحشت نکنید.


پند روز سه:

نمی‌دونم که چقدر می‌شه از یه سری اشتباها اجتناب کرد. چون خودم نتونستم یه اشتباهایی رو مرتکب نشم. اشتباهای گنده‌ای هم بودن شاید. ولی شیرجه زدم من توی اون اشتباها. ولی لااقل لااقلش اینه که سعی کنیم درس بگیریم ازشون. پاک که نمی‌شن هیچ‌وقت. بپذیریم که پاک نمی‌شن هیچ‌وقت. ولی درس بگیریم.

[دوستان و آشنایان! اشتباها ربطی به تغییر مربوط به دانشگاه نداره :) ]


سخن‌ آخر روز: خداوندگارا! قرارمون این نبود خب! شوخی داریم مگه؟! باشه :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

صفر - حسن ختام به تاریخ دوازده تیر نود و شش.

[شجریانِ پسر - رگ خواب - ابر می‌بارد]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیان

یک - لبخندت را فراموش مکن آیدا.


[دنگ‌شو - اتاق گوشواره - دل‌بند]

زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توام نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بنده طلعت آن باش که آنی دارد.
[مثل خون در رگ‌های من - احمد شاملو]
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان