به جاش رفتم کارگاه علوم اعصاب محاسباتی و لذت بردم :)
این حرفا به قد و قوارهم نمیادا، ولی من آروم آروم دارم به این نتیجه میرسم که آدمای مهربونتری که اطرافم میبینم، یا عاشق یک انسانی هستن، یا لااقل یه زمانی بودن و شاید تونستن به هر دلیلی معشوق رو فراموش کنن، ولی نفسِ عشق، وقتی تجربه شه قابل فراموش کردن نیست لابد. به خاطر حجم عظیم زیباییش! اصلا حالت مهربونی این آدما یه جور متفاوتیه از بقیه! و این تفاوت ناشی از این تحربهی متفاوته که به نظرم قطعا لایقش بودن که دچارش هم شدن.
#اعترافات ذهن خطرناک من :-"
پینوشت: جدی چقدر بم نمیاد اینطور نظر دادنها، ولی این یکی رو دلم مونده بود یه مدتی بود :-"
استاد از هفتهی پیش گفته بود که کلاس این دفعه دربارهی صبره. برعکس دفعات قبل که از روی مثنوی میخوندیم و توضیح میداد، این بار حول یه موضوع قرار بود صحبت کنیم. گفت چند نوع صبر داریم. اول صبر بر نفس. "گر بر سر نفس خود بمیری مردی" (البته این مصرع از رودکیه). گفت که مولوی داستان به چاه افتادن یوسف رو اینطور تعبیر کرده که چاهی که توش افتاده، چاه تمایلات نفسانی آدمه. این دنیاست یعنی. اگر بر این دنیا و این صورت و این ظاهر صبر کنی و ازش بگذری، برات زیاد مهم نباشه، با صبر طنابی برات میسازن که بالا میکشنت. یاد این بیت مولانا افتاده بودم که "آب کم جو تشنگی آور به دست،تا بجوشد آبت از بالا و پست" که ینی وقتی که یه چیزی رو ازش بگذری و صبر کنی و کمتر بیتابی کنی، راحت تر بهش میرسی. (من خیلی شاید باور ندارم این رو :-" ) دوم رو گفت صبر عاشق و معشوق. میگفت عاشقی که صبر نکنه راحت پیش بره همهچی براش، راحت هم فارغ میشه. اما یه موقع هم هست یک عالم سنگ جلوی راهش هست. باید صبوری کنه. اون موقع میشه عامل رشد. و هرکس رو دوست دارن از این سنگها جلوی پاش میذارن. تو کتاب پیش دانشگاهی بود به گمونم، از رابعه: "عشق را خواهی که تا پایان بری، بس که بپسندید باید ناپسند"
و خیلی زود بحث کشیده شد به سمت قضا و قدر و جبر و اختیار :) گفت قضا شمای کلی زندگیه و جبره. اینکه تو کجا به دنیا بیای، توی چه خانوادهای، و کی بمیری و این اتفاقات کلی. اما ریز اتفاقات، که مثلا فلانی فلان تاریخ فلان کار رو میکنه، میشه تقدیر و قابل تغییره مثن. (البته به نظر شخص من یه مقدار این چیزا پیچیده تر از این حرفاست کلا.) توی قرآن میگه یک برگ بدون اذن پروردگار نمیافته. پس من کیم؟ عرفا "من" قائل نیستن. یکی پرسید چطور میشه تقدیر رو عوض کرد؟ استاد گفت فکر میکنه با خوب بودن. گفت که وقتی خوب باشی حال آدمها رو هم خوب میکنی. الان که دارم مینویسم این حرفشو، یاد این آیهی قرآن افتادم که :"هل جزا الاحسان الا الاحسان؟" (ولی خب من فکر میکنم خود این خوب شدنه هم یه وقتایی به یه چیزایی وابستهس :-" ). خب، ولی به هر صورت حس میکنم آدم وقتی خوبی میکنه و احترام میذاره، واقعا جوابش رو میبینه. حالا ایشالا خدا کمک کنه ما هم خوب بشیم :-"""
بعدش بحث سر این شد که ما اختیار داریم تو کارا، ولی خب این رو هم میدونیم که خدا عالمه. یعنی یه جورایی کارا تعیین شدهست، چون میگیم خدا عالمه پس کلا میدونه ما قراره چیکار کنیم، ولی خب خودمون حس میکنیم این قدرت تصمیمگیری رو. اگه با علم خودمون نگاه کنیم، جبر مطلقه همهچیز. چون خدا که میدونه ما قراره چیکار کنیم. هیچوقت نمیتونیم خدا رو با یه کارمون سورپرایز کنیم مثلا :)) ولی خب احمقانهست بگیم خب حالا همهچیز تعیین شدهست برای خدا بشینیم هیچکار هم نکنیم. خلاصه که همهچیز توی علم پروردگار هست قطعا، ولی شما تصمیم درست بگیرید تو زندگیهاتون! اصلا به نظر من زیاد بش فکر کنیم افسرده میشیم! استادم گفت: حدیث مطرب و می جو و راز دهر کمتر جو، که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را :))
پی نوشت: یواش یواش حرف نزدن از یه چیزایی داره آزارم میده.
پینوشت دو: این یه هفته سرم خیلی شلوغ بود و اصلا وقت نکردم هفتهی قبل رو بنویسم :-" برای همین اسم این پست رو گذاشتم یکشنبهی دوم که یکشنبهی قبل رو توی یه فرصت مناسب بنویسم.
پینوشت سه: اگه قبلا نگفته بودم که هر هفته خواهم نوشت، اصلا متمایل نبودم بحثای این هفته رو بنویسم. به نظرم خیلی این بحث پیچیدهتر از سطح درک من یکیه.
پینوشت چهار: از اونجایی که این هفته درباره صبر نبود، هفتهی بعد درباره صبره :))
دیشب خوابشو دیدم. عجیب بود بعد از این همه وقت. یه جایی بودیم که یه مقدار شبیه بود به راهروهای مدرسه راهنمایی خودم. راهروی درازی که این طرف و اون طرفش پر از در بود. اون توی کلاس آخر نشسته بود. یکی از دوستاش هم باهاش بود. میشناختمش، ولی الان یادم نیست کی بود. منم به گمونم با یکی بودم. بعد رفتیم توی حیاط مدرسه. شلوغ بود یه مقدار. کاری هم به کار هم نداشتیم. درست مثل آخرین روزی که دیدمش. بعدش رفتم تنها نشستم توی یکی از کلاسا. امتحان داشتم. باید درس میخوندم. نشستم روی نیمکت آخر کلاس و پاهام رو آوردم بالا و گذاشتم روی نیمکت. مقنعهم رو هم در آوردم و گذاشتم روی سرم و به پشت گوشم گیرش دادم. یکم حواسم به بیرون بود، ولی بیشتر حواسم به کتابی بود که باید میخوندمش. یکم که گذشت، نگاه کردم دیدم سایهی سرش کف زمینه. مستاصل بود انگار. یکم عقب و جلو رفت. شک داشت برای کاری که میخواست بکنه. خیلی برام مهم نبود که داره چیکار میکنه. سرم رو برگردوندم روی کتابم. رد شد، یادمه یه کیک بزرگ و یه کاپ کیک دستش دیدم. کاپ کیک براونی بود و اسمش هم بود نونا. ولی دقیقن شکل اون کیکای آنا بود که قبلا میخوردم. رد شد و باز رفت توی کلاس آخر راهرو. یکم گذشت، وقتی خواستم از کلاس بیام بیرون، دیدم یکی از همون کاپ کیکای نونا رو گذاشته دم در کلاس برای من. دور و اطرافم رو نگاه کردم. دوس داشتم پیداش کنم و ازش بپرسم چرا برای من کیک خریده. یا اصلا از کجا میدونسته من این کیکا رو از همه بیشتر دوست دارم. یا اصلا چرا نیومد بده دستم و فقط گذاشتش و رفت. اما همهی اینها هم قدری برام مهم نبود که برم دنبالش بگردم. یکی دو دقیقه راهرو رو نگاه کردم، و وقتی اونجا نبود، حتی به خودم زحمت ندادم تا کلاس آخر راهرو برم. برگشتم توی کلاس و برای امتحانم خوندم.
دیدن تو، توی خواب، اونم دیشب، کاش میفهمیدی چقدر عجیبه. با دوستت، همونطور حرف میزدی، همونطور راه میرفتی، و همونطور لباس پوشیده بودی. ولی برای من اهمیتی نداشت. ولی تو انگار از چیزی ناراحت بودی. حس کردم من از دستت ناراحت بودم و تو برای عذرخواهی برام کیک گرفته بودی. انگار باهات قهر بودم و همه چیز تقصیر تو بود و فقط با همهی وجودت میخواستی من آشتی کنم. هه! میبینی چقدر مضحکه؟
ولی فکرشو بکن... بعد این همه وقت، دیشب باید میدیدمت؟ آخه هیچ وقت دیگه نبود که به خوابم بیای نامسلمون؟!
چی باید میفهمیدم از این خواب؟
مخاطبای عزیز خواهشا یه دقیقه وقت بزارید و این پست رو بخونید! مهمه شاید! جالب شه شاید!
مفیدترین کاری که توی این تابستون انجام دادم و تقریبا تنها کاری که انجام دادم، رفتن کلاس مولانای یکشنبه بود. که توی این چند هفته واقعا هر کاری هم یکشنبهها داشتیم، حاضر نمیشدم رفتن این کلاس رو کنسل کنم. واقعا از اون کلاساییه برام که گذر زمان رو احساس نمیکنم.
حالا تصمیم گرفتم هر یکشنبه چیزی اگه یاد میگیرم بیام و اینجا بنویسم. به چند دلیل.
اول اینکه میمونه برام اینجا. مثل خیلی از پستای این بلاگ که مینویسم که بمونه برام صرفا و چندبار که برگشتم و خوندمشون، با یادآوری همهی حسایی که اون موقع داشتم، حالم خوب شده جدی.
دوم اینکه باعث میشه بیشتر روی شعرایی که امروز خوندم تمرکز کنم و فکر کنم.
سوم اینکه شاید آدمایی این بلاگ رو میخونن و تفکرات مولانا براشون جالب باشه و نرسن برن دنبالش. من مینویسم، شما هم بخونید و یاد بگیرید.
چهارم اینکه شاید آدمایی باشن و اصن ندونن تفکر مولانا و داستاناش رو زیاد نشنیده باشن. از این طریق شاید باش آشنا شن و پیگیر تر شن.
حالا یه چیزی این وسط. من فکر میکنم اگه احساس کنم اینجا مخاطبهایی دارم که دوس دارن بدونن این چیزا رو، خیلی مشتاقتر خواهم بود که بنویسم ازش. الان این تصمیم رو گرفتم و مینویسم ازش ولی اگه مخاطبی نباشه، شاید یه روز به چیزای دیگه مشغول شم و نرسم بنویسم و به چیزایی که سر کلاس یاد میگیرم بسنده کنم. ولی اگه مخاطبی باشه قطعا مصمم ترم چون دلایل بیشتری برای اینجا نوشتن دارم.
پس شما اگه مخاطب این بلاگ هستید و مایل هستید به خوندن چیزایی که گفتم لطفا توی کامنت همین پست ذکر کنید!
اگه من رو میشناسید و میدونم مخاطبم هستید که با ذکر نام کامنت بزارید!
شاید گذرا به بلاگ من سر زدید، میتونید مطمئن باشید که لااقل تا چند یکشنبه، عصر یکشنبه یا نهایتا دوشنبه این پست رو میذارم. اگه میخواید جز برنامهتون بزارید و یکشنبه دوشنبه ها به بلاگم سر بزنید. اگه این تصمیم رو گرفتید لطفا کامنت بزارید!
شاید حتی کسی باشید که من رو بشناسید و به هر دلیل نخواید من بدونم پستای بلاگ رو میخونید. میتونید با یه اسم مستعار کامنت بذارید، ولی لطفا حتما این کامنت رو بذارید! واقعا میخوام که بدونم چند نفر مایل به خوندن چنین پستایی هستن تا اگه کمن منم خیلی مصمم نباشم در این راستا!
مرسی!
از یه زمانی به بعد، مثلا از دم عید، دیگه از تهران رفتن سخت شد. چون که دیگه میدونستم این رفتنها یه روز تموم میشه. یه روز میرم و دیگه نمیآم. توی ترمینال حس خوبی نداشتم دیگه. برعکس قبل که دلم برای مامان و بابا و خونه و فامیل و میدون و رود و آرامش تنگ بود. گرچه اصفهان رفتن هیچگاه غیر دلنشین نخواهد شد. چون تک تک آدماش، لهجههاشون، حرفاشون، رفتارشون، دوستداشتنیتره. راحت ترن. کمتر خودشون رو میگیرن یا چنین چیزایی. یعنی لااقل آدماییشون که من بیشتر باهاشون در ارتباطم. اما با این حال، رفتن از تهران هم از اون موقع به بعد، دلگیر شد. دلگیر که میگم یعنی دقیقا دلگیر. یعنی حس کنم که یه قسمت از دلم گیر کرده اینجا و رها هم نمیشه. تلاش هم کردم رها شه. ولی از بیارادگی و ناتوانی خودم بیشتر ناراحت شدم. نمیدونم چی شده. به هرحال، آرامش نه اینجا به شکل قبل وجود داره و نه توی اصفهانِ عزیز. نمیگم آرامش ندارم. ولی میگم بدون اینکه مشکل عجیب و غیرقابل حلی وجود داشته باشه، من گاهی حجم عجیبی از دلشوره و اضطراب رو تجربه میکنم.
به هر صورت، فکر میکنم توی اصفهان موندگار نیستم. نهایتا سه سال دیگه اونجا میمونم. و بعد، اگه قصد مهاجرت نداشتم، میام اینجا زندگی میکنم. زندگی اونجا دلنشین تر و ساده تره. ولی اینجا جدی و رسمیه. ولی حس میکنم زندگی جدی و رسمی مفید از زندگی دل نشین و سادهی با فایدهای که فقط برای زندگی خودمه، خیلی خیلی حال بهتری برام داره.
نمیدونم اینجا چی باعث شده هربار از این رفتن دلگیر باشم. آدماش؟ همین جدیتر بودنش؟ یا چی؟
دلگیرم. و دلم میخواد رها شم از این حس. و باید صبر کرد. و هیچچیز از صبر سختتر نیست.
امروز از صبح تا شب از این پاساژ به اون پاساژ و از این مزون به اون مزون بودیم!
حالا این که چقدر خوش گذشت یا چقدر خسته شدیم یا چقدر اون وسط از شنیدن مریضی پسرعمهم غصه خوردیم هیچی. عصر رفتیم توی یه گالری که خیلی دوس دارم یه بهونهای جور کنم باز برم اونجا به خاطر عکسی که باید میگرفتم و نگرفتم. یه نوشتهای بود اونجا که از وقتی رفتم ذهنم رو درگیر کرده تا الان. سند و مدرکی هم نداشت، شمایی که داری میخونی اگه سندی از این حرف داری خیلی خیلی من رو شاد میکنی اگه بهم بگی توی کامنت همین پست!
نوشته بود یه دعایی که میکنیم میره توی یه دنیایی قبل دنیایی که الان توش زندگی میکنیم. یه دنیایی که زمان و مکان توش تعریف شده نیس. بعد اونجا تقدیر ما طبق این دعا نوشته میشه. جالبه که با اینکه خیلی ذهنم درگیرش شد، کامل یادم نمیاد چی بود. ولی برداشتم این بود که خب مثلا اینجوری نیست که خدا ندونه ما تو آیندهی زندگیمون چی میشه که بگیم تقدیرمون رو خودمون مشخص میکنیم که. مث اینه که شما یه فیلم رو بخواین برای بار دوم ببینید. خب کاملا میدونید تا آخر فیلم چی اتفاق میافته ولی شخصیت داخل فیلم که نمیدونه. و گاهی این سوال پیش میاد که خب اگه همه چیز توی تقدیر از قبل مشخص شده، چرا ما دعا کنیم اصن؟ هرچی بخواد بشه میشه دیگه... ولی این نوشته میگفت که دعات برمیگرده توی یه دنیای عقبتر و اونجا برنامهی آیندهی تو چیده میشه... خیلی جالب بود به نظرم ولی نمیدونم این حرف از کجا اومده.
خیلی دلم میخواست از کامل اون جمله عکس بگیرم. حتی وقتی داشتیم میاومدیم بیرون به قصد اینکه از اون جمله عکس بگیرم برگشتم و حتی دوربین گوشیم رو جلوش گرفتم و اصن با خودم کنار نمیام چرا پشیمون شدم از عکس گرفتن :))
پینوشت: اگه حس میکنید بد توضیح دادم موضوع مدنظرمو بگید :) چون خودمم یکم اینطور حس میکنم! :-""
حالا هرقدر هم که تو خوب اصن. هرقدر هم هر دعایی دارم مستجاب کنی حتی. هرچی میگم گوش کنی حتی. همیشه هم حس کنم که هستی حتی. ولی یه وقتایی کل چیزی که ازت میخوام اینه که مث یه انسان باشی. دست داشته باشی، پا داشته باشی. شب موقع خواب بیای بالا سرم بایستی و نوازشم کنی. و خوابم که برد بری. اصن نفهمم تو بودی که اومدی حتی. چرا اینقدر نیستی؟
هنوز خوب نشدم. هنوز هم بعضی وقتا نفس عمیقی میکشم و بعد نفسمو حبس میکنم و چشمام رو محکم روی هم فشار میدم و خیلی خیلی خیلی سریع همهی چیزایی که باعث این میشن که از خودم بدم بیاد با وضوح کامل جلوی چشام ظاهر میشن. بعد چشمام رو باز میکنم و سرم رو تکون میدم، انگار که فکر مثلا یه حشرهی مزاحمی باشه که بشه با چرخش سر شرش رو کم کرد، و باز نفس عمیقی میکشم و از شما چه پنهون کمی بغض میکنم. بعد یکم شک میکنم چیزی که داره اذیتم میکنه دقیقا "خودم" باشه. ولی هیچ چیز دیگهای هم نیست. نه آدم خاصی، نه جامعه، نه شرایط، نه خدا، هیچ چیز یا هیچ کس مسُول حال بدهای ناگهانیم نیست. گرچه، قطعا عواملی رو میشناسم که دخیل هستن بیشک. ولی نه اینکه مقصر چیزی باشن. بعد فکر میکنم واقعا من خیلی باید ناشکر باشم که بخوام حالم بد باشه. و قسمت سخت قضیه اینه که توانایی این که جلوی خودم رو بگیرم رو ندارم.
پینوشت: راجع به مغز، قبلتر جالب ترین چیزی که برام خیلی سوال بود و هنوزم هست، اینه که بچهها چطور یاد میگیرن حرف بزنن. (مثلا چند روز پیش دخترداییم که هنوز دو سالش هم نیست و تازگی یاد گرفته حرف بزنه داشت شعر حسنی رو میخوند. که: ... نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیچ کس باهاش... بعد یکم فکر کرد. یادش نیومد بگه رفیق نبود. بعد یه دفعه گفت: دوس نشده! خب من واقعا برام جالبه بدونم چطور اینقدر خوب مفهوم دوست و مفهوم رفیق رو میفهمه که بدونه اینا مترادفن!) ولی جدیدا چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرده، مکانیزم فراموشیه. احساس میکنم یکم ناجوانمردانهتر از چیزیه که من تصور میکردم. و خب، متاسفانه جدیدا خیلی بیحوصلهام و اصلا حوصله پیدا نکردم کتابایی که در این مورد خریدم رو حتی باز کنم. کلا مغزم طریقهی بیخیالی پی گرفته و خیلی اتفاقات گذشته و آینده رو داره بلاک میکنه!