مدت زمانی هست که زندگی مثل فیلمها شده. بازیگرا، سیاهی لشکرا، دستاندرکاران پشت صحنه، همه به خوبی سر جاهای خودشونن و به درستی وظایفشون رو انجام میدن.
صبح به صبح قسمت جدیدش شروع میشه. تیتراژ پخش میشه. آهنگ و عکس پسزمینه تیتراژش هرروز چیز جدیدیه. تیتراژ اسم دستاندرکاران این قسمت رو نشون میده. اسم بعضی بازیگرا جدیده و اسم بعضی از بازیگرای قسمتای قبل هم نیست. همیشه بازیگرایی داره که به با وجود نقش کمشون، چون پیشکسوت عرصه بازیگریاند، اسمشون اول همه میآد. اول دستهی بازیگرای اصلی(که معمولا ثابتن) رو نشون میده و بعد سیاهی لشکرها. ته تهش هم مینویسه با حضور افتخاری:...
گاهی هیجان انگیزه! خیلی خیلی خیلی خیلی! به وجد میاره من رو به شدت. شاید اگه ازم هم بپرسین خب چرا خوشحالی نتونم بگم دقیقا چرا. ولی هستم. قدری که دلم بخواد بشینم بیرون از این فیلم و نگاش کنم فقط. بارها بزنم عقب و نگاش کنم و باز بزنم عقب و باز نگاش کنم.
یه جاهایی از فیلم واقعا اسلوموشنه. واقعی واقعیا! یعنی واقعا میمونم که من دارم گذر این لحظه رو آروم احساس میکنم یا واقعا این بازیگر این قسمته که با مهارت تمام آروم از کنارم میگذره و میره! گاهی اسلوموشنِ خوبه، گاهی اسلوموشنِ بد.
گاهی شبها که میخوام بخوابم، بیصبرانه منتظر قسمت بعدم و گاهی قدری دیدنش کسلم میکنه که اصلا دلم نمیخواد قسمت بعدیش رو ببینم و فقط برای اینکه از داستانش دور نشم قسمت بعدی رو هم با بیمیلی طی میکنم.
گاهی با دیدنش قدری میترسم که حس میکنم قلبم واقعا چند سانتی به دهنم نزدیک تر شده و رگ گردنم واقعا داره پاره میشه از شدت شتاب و فشار عبور خون.
گاهی قدری سرمست میشم از دیدنش که خودم رو بکشم هم نمیتونم جلوی :دی شدنم و خندههای قاه قاهم رو بگیرم.
گاهی قدری نسبت بهش خنثیام که انکار اصلا تا حالا یه قسمت از این سریال رو هم ندیدم که بدونم چی داره میگذره.
گاهی صامت میشه. گاهی قشنگترین صامت دنیاست. مثلا یه بار که صامت و ساکن شده بود به خودم گفتم من اگه داور جشنوارهی فیلمی چیزی بودم، جایزهی بهترین فیلم رو میدادم به همین صامتِ ساکن.
گاهی تنها چیزی که اختیارش توی این فیلم دست منه موسیقی پس زمینهشه.
گاهی خیلی اصغرفرهادیطور باید تصمیماتی بگیرم که توی خیلی از جزییات زندگی تاثیرگذارن. گاهی هم اشتباه میکنم توی این تصمیما. البته فعلا که پایانش بازه ;)
ژانر خاصی نداره. گاهی درامه. گاهی ژانرش وحشته. وحشت واقعی. گاهی کمدی میشه. گاهی ماجراییه و گاه معمایی و گاه رمانتیک. خیلی وقتا خیلی غیرمنتظرهس. خیلی وقتا قابل پیشبینی. گرچه گاهی داستانش اصلا به دل آدم نمیشینه، ولی گاهی خیلی خیلی خوب کارگردانی میشه قدری که لایق همهی بهترین جایزههای دنیا باشه.
هرچی هست با قبل خیلی خیلی فرق داره. انگار که وارد فصل جدیدی از فیلم شده باشیم. مدتیه که زندگی قدر زمین تا آسمون با قبل فرق کرده. چند روز پیش، به گمونم همین روزای آخر اردیبهشت بود، نشسته بودم تو سایت دانشکده و داشتم برای خودم مینوشتم اردیبهشت پارسال اصن فکرش رو میکردم تو همچین وضعیتی از زندگی نشسته باشم توی سایت این دانشکده و اینقدر همه چیز زیر و رو شده باشه و من اینقدر از این زیر و رو شدن خوشحال باشم؟ پوزخند میزدم. زندگی امسالم با تصوراتی که ازش داشتم خیلی فرق داشت. پارسال در آستانهی یه تصمیم بزرگ، چندین داستان برای خودم تصور کرده بودم که تا یک سال بعد از اون، یعنی الان، میتونست اتفاق بیفته و دیدم در راستای اون تصمیم، از همهی این داستان ها راضی خواهم بود و انجامش دادم. و حالا؟ هیچ کدوم از اون داستان ها انجام نشد. گرچه از هرکدوم اثری هست توی اتفاقات این روزها، ولی اتفاقاتی هم بودن که تو دور ترین اجزا ذهنم هم نمیتونستم تصورشون کنم. اتفاقاتی هم بودن که حتی هیچکس هیچکس ندونست جز خود خود خدا.
من خوشحالم از همهی اتفاقات. و اگه براتون تعریفشون کنم کدومتون باور میکنید؟