[کپی شده از اینستاگرام اینجانب، نوشته شده در زمانی قبل از این.]

داشتم فکر میکردم لابد هر روز صبح که طلوع میکنه با خودش میگه «امروز باید باز به یه نفر بتابم.یه جوری باشم روبروش که اصن ندیده باشه تا حالا من رو اینجوری. وقتی دارم میرم همچین با لذت نگاهم کنه؛ انگار که نه منو قبل از این دیده و نه بعد از این قراره ببینه دیگه. دلبرانه بم نگاه کنه. دلشو ببرم و دلمو ببره.». خورشید انگار زاده شده برای همین کار.صبح که میشه، بلند میشه از جاش، یه نفس خیلی عمیق میکشه؛ یه نفس همچین عاشقانه که اصن نمیفهمه چه هرم و داغی انبوهی داره گلوش رو پر میکنه، فقط به روزی که در پیش داره فکر میکنه، به اینکه قراره چند تا لبخند عمیق ببینه از آدم امروزش. قراره چند بار صدای قهقهه‌ش بش برسه از اون پایین. بعد نگاه میکنه به اطرافش، خوب دقت میکنه، میچرخه دور خودش، چشماش رو چپ و راست میبره، همه چی رو نگاه میکنه‌ (از اون بالا که اون هست همه چیز کاملا مشخصه، شاید خیلی مشخص تر از چیزی که ما میبینیم از این پایین؛ رو در روی هم) اما یه دفعه خیلی یهویی، نه خودش میچرخه دیگه و نه چشماش. ثابت میمونه سرجاش انگار که سالهاست تکون نخورده از جاش. چند دقیقه ای ثابت میمونه و فقط به اتفاقات امروز فکر میکنه. بعد یه پوزخندی میزنه و با خودش میگه «اوه! این عالیه! امروز از دیروز خیلی روز بهتری میشه» لبخند میزنه و میرقصه و میتابه و آواز میخونه تا به آرومی آدم روزش رو بیدار کنه و بعد یواش یواش پاکت رنگش رو از تو خورجین ارغوانی رنگش درمیاره، یکم نور از بالای ابروهاش جدا میکنه و میریزه توی پاکت تا خوب با رنگا مخلوط شه و شروع میکنه آواز خوندن و رقصیدن و تابیدن و رنگ پاشیدن. عاشقانه؛ انگار که تا به حال رنگ نپاشیده باشه. آدمِ روز، اول گنگه. اما یواش یواش چشمش که به خورشید میفته شروع میکنه خندیدن. یه کم که میگذره ناخود آگاه آواز میخونه، بیشتر که میگذره ناخود آگاه میتابه، بیشتر که میگذره ناخود آگاه میرقصه. بیشترتر که میگذره وجودش فقط میشه رنگ و نور. میرقصه و میرقصه و میرقصه تا خود غروب. غروب که میشه آروم میگیره و میشینه یه گوشه و با لذت خورشید رو نگاه میکنه و بش میگه «داری میری و من با لذت نگاهت میکنم؛ انگار که نه تو رو قبل از این دیدم و نه بعد از این قراره ببینم دیگه. دلبرانه نگام کن. دلمو ببر تا دلتو ببرم» خورشید از ته دل میخنده و میره. شاید باید مدت ها بگذره تا باز خورشید صبح پاشه و باز نگاهش به همون آدم باشه. خوبیش همینه. بدیش هم همینه.

باز صبح میشه و خورشید زمزمه میکنه«امروز باید باز به یه نفر بتابم»