از یه زمانی به بعد، مثلا از دم عید، دیگه از تهران رفتن سخت شد. چون که دیگه میدونستم این رفتنها یه روز تموم میشه. یه روز میرم و دیگه نمیآم. توی ترمینال حس خوبی نداشتم دیگه. برعکس قبل که دلم برای مامان و بابا و خونه و فامیل و میدون و رود و آرامش تنگ بود. گرچه اصفهان رفتن هیچگاه غیر دلنشین نخواهد شد. چون تک تک آدماش، لهجههاشون، حرفاشون، رفتارشون، دوستداشتنیتره. راحت ترن. کمتر خودشون رو میگیرن یا چنین چیزایی. یعنی لااقل آدماییشون که من بیشتر باهاشون در ارتباطم. اما با این حال، رفتن از تهران هم از اون موقع به بعد، دلگیر شد. دلگیر که میگم یعنی دقیقا دلگیر. یعنی حس کنم که یه قسمت از دلم گیر کرده اینجا و رها هم نمیشه. تلاش هم کردم رها شه. ولی از بیارادگی و ناتوانی خودم بیشتر ناراحت شدم. نمیدونم چی شده. به هرحال، آرامش نه اینجا به شکل قبل وجود داره و نه توی اصفهانِ عزیز. نمیگم آرامش ندارم. ولی میگم بدون اینکه مشکل عجیب و غیرقابل حلی وجود داشته باشه، من گاهی حجم عجیبی از دلشوره و اضطراب رو تجربه میکنم.
به هر صورت، فکر میکنم توی اصفهان موندگار نیستم. نهایتا سه سال دیگه اونجا میمونم. و بعد، اگه قصد مهاجرت نداشتم، میام اینجا زندگی میکنم. زندگی اونجا دلنشین تر و ساده تره. ولی اینجا جدی و رسمیه. ولی حس میکنم زندگی جدی و رسمی مفید از زندگی دل نشین و سادهی با فایدهای که فقط برای زندگی خودمه، خیلی خیلی حال بهتری برام داره.
نمیدونم اینجا چی باعث شده هربار از این رفتن دلگیر باشم. آدماش؟ همین جدیتر بودنش؟ یا چی؟
دلگیرم. و دلم میخواد رها شم از این حس. و باید صبر کرد. و هیچچیز از صبر سختتر نیست.