هنوز خوب نشدم. هنوز هم بعضی وقتا نفس عمیقی می‌کشم و بعد نفسمو حبس می‌کنم و چشمام رو محکم روی هم فشار می‌دم و خیلی خیلی خیلی سریع همه‌ی چیزایی که باعث این می‌شن که از خودم بدم بیاد با وضوح کامل جلوی چشام ظاهر می‌شن. بعد چشمام رو باز می‌کنم و سرم رو تکون می‌دم، انگار که فکر مثلا یه حشره‌ی مزاحمی باشه که بشه با چرخش سر شرش رو کم کرد، و باز نفس عمیقی می‌کشم و از شما چه پنهون کمی بغض می‌کنم. بعد یکم شک می‌کنم چیزی که داره اذیتم می‌کنه دقیقا "خودم" باشه. ولی هیچ چیز دیگه‌ای هم نیست. نه آدم خاصی، نه جامعه، نه شرایط، نه خدا، هیچ چیز یا هیچ کس مسُول حال بدهای ناگهانیم نیست. گرچه، قطعا عواملی رو می‌شناسم که دخیل هستن بی‌شک. ولی نه اینکه مقصر چیزی باشن. بعد فکر می‌کنم واقعا من خیلی باید ناشکر باشم که بخوام حالم بد باشه. و قسمت سخت قضیه اینه که توانایی این که جلوی خودم رو بگیرم رو ندارم.


پی‌نوشت: راجع به مغز، قبل‌تر جالب ترین چیزی که برام خیلی سوال بود و هنوزم هست، اینه که بچه‌ها چطور یاد می‌گیرن حرف بزنن. (مثلا چند روز پیش دخترداییم که هنوز دو سالش هم نیست و تازگی یاد گرفته حرف بزنه داشت شعر حسنی رو می‌خوند. که: ... نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیچ کس باهاش... بعد یکم فکر کرد. یادش نیومد بگه رفیق نبود. بعد یه دفعه گفت: دوس نشده! خب من واقعا برام جالبه بدونم چطور اینقدر خوب مفهوم دوست و مفهوم رفیق رو می‌فهمه که بدونه اینا مترادفن!) ولی جدیدا چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرده، مکانیزم فراموشیه. احساس می‌کنم یکم ناجوانمردانه‌تر از چیزیه که من تصور می‌کردم. و خب، متاسفانه جدیدا خیلی بی‌حوصله‌ام و اصلا حوصله پیدا نکردم کتابایی که در این مورد خریدم رو حتی باز کنم. کلا مغزم طریقه‌ی بی‌خیالی پی گرفته و خیلی اتفاقات گذشته و آینده رو داره بلاک می‌کنه!