دیشب خوابشو دیدم. عجیب بود بعد از این همه وقت. یه جایی بودیم که یه مقدار شبیه بود به راهروهای مدرسه راهنمایی خودم. راهروی درازی که این طرف و اون طرفش پر از در بود. اون توی کلاس آخر نشسته بود. یکی از دوستاش هم باهاش بود. میشناختمش، ولی الان یادم نیست کی بود. منم به گمونم با یکی بودم. بعد رفتیم توی حیاط مدرسه. شلوغ بود یه مقدار. کاری هم به کار هم نداشتیم. درست مثل آخرین روزی که دیدمش. بعدش رفتم تنها نشستم توی یکی از کلاسا. امتحان داشتم. باید درس می‌خوندم. نشستم روی نیمکت آخر کلاس و پاهام رو آوردم بالا و گذاشتم روی نیمکت. مقنعه‌م رو هم در آوردم و گذاشتم روی سرم و به پشت گوشم گیرش دادم. یکم حواسم به بیرون بود، ولی بیشتر حواسم به کتابی بود که باید می‌خوندمش. یکم که گذشت، نگاه کردم دیدم سایه‌ی سرش کف زمینه. مستاصل بود انگار. یکم عقب و جلو رفت. شک داشت برای کاری که می‌خواست بکنه. خیلی برام مهم نبود که داره چیکار می‌کنه. سرم رو برگردوندم روی کتابم. رد شد، یادمه یه کیک بزرگ و یه کاپ کیک دستش دیدم. کاپ کیک براونی بود و اسمش هم بود نونا. ولی دقیقن شکل اون کیکای آنا بود که قبلا می‌خوردم. رد شد و باز رفت توی کلاس آخر راهرو. یکم گذشت، وقتی خواستم از کلاس بیام بیرون، دیدم یکی از همون کاپ کیکای نونا رو گذاشته دم در کلاس برای من. دور و اطرافم رو نگاه کردم. دوس داشتم پیداش کنم و ازش بپرسم چرا برای من کیک خریده. یا اصلا‌ از کجا می‌دونسته من این کیکا رو از همه بیشتر دوست دارم. یا اصلا چرا نیومد بده دستم و فقط گذاشتش و رفت. اما همه‌ی این‌ها هم قدری برام مهم نبود که برم دنبالش بگردم. یکی دو دقیقه راهرو رو نگاه کردم، و وقتی اونجا نبود، حتی به خودم زحمت ندادم تا کلاس آخر راهرو برم. برگشتم توی کلاس و برای امتحانم خوندم.

دیدن تو، توی خواب، اونم دیشب، کاش می‌فهمیدی چقدر عجیبه. با دوستت، همونطور حرف می‌زدی، همونطور راه می‌رفتی، و همونطور لباس پوشیده بودی. ولی برای من اهمیتی نداشت. ولی تو انگار از چیزی ناراحت بودی. حس کردم من از دستت ناراحت بودم و تو برای عذرخواهی برام کیک گرفته بودی. انگار باهات قهر بودم و همه چیز تقصیر تو بود و فقط با همه‌ی وجودت می‌خواستی من آشتی کنم. هه! می‌بینی چقدر مضحکه؟

ولی فکرشو بکن... بعد این همه وقت، دیشب باید می‌دیدمت؟ آخه هیچ وقت دیگه نبود که به خوابم بیای نامسلمون؟!

چی‌ باید می‌فهمیدم از این خواب؟