عقل و دل

روز قیامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پر ابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هرکس به پیش مى‏‌آمد و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مى‏‌نمایاند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جایى نزدیک یا دور مستقر مى ‌شد... همه اشیا، نباتات، حیوانات، انسان‏ها و عقول مجرده به پیش مى‏‌آمدند و ارزش خویش را عرضه مى‏‌کردند.

 مورچه آمد از پشتکار خود گفت و در جایى نشست. پرنده آمد، از زیبایى خود گفت از نغمه‏ هاى دلنشین خود سرود و در جایى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زیبایى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زیبایى تاج و یال و کوپال خود گفت. طاووس آمد از زیبایى پرهاى خود گفت. شیر آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر کس در شأن خود گفت و در هر مکانى مستقر شد. گل آمد از زیبایى و بوى مست‏‌کننده خود شمه‌‏اى گفت.

 درخت آمد و از سایه خود و میوه‏‌هاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشریّت گفت... هرکس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسان‏‌ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته‏‌هاى دور و دراز قصه‏‌ها گفتند. لذت اولیه را برشمردند و به خطاى اولیه اعتراف کردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدم‏هاى دیگر آمدند، نوح آمد از داستان عجیب خود گفت، از ایمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاریخ افسانه‌ه‏اى خود گفت. ابراهیم آمد، از یادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتکده شد و بت‏‌ها را شکست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل کرد، و از بى‌‏وفایى قوم خود و رنج‌‏ها و دردهاى خود سخن راند. عیسى مسیح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان‏ شدن خویش یاد کرد. محمد - صلى‏ اللَّه علیه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشریت سخن راند، على - علیه‏ السلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.

فرشتگان آمدند، هر یک از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنیایى بود و چه غوغایى، چه هیجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.

 آن‏گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم‏‌ها خیره شد، از ابهت آن مغزها به‏ خضوع درآمدند. پدیده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتیاجات بشرى و دانش و غیره او را سجده کردند، عقل همچون خورشید تابان، در وسط عالم بر کرسى اعلایى فرو نشست.

 مدتى گذشت، سکوت بر همه جا مستولى شد، نسیم ملایمى از رایحه بهشتى وزیدن گرفت، ترانه‌اى دلنشین فضا را پر کرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبیح کردند.

 باز هم مدتى گذشت، ندایى از جانب خداى، عالى‌ترین پدیده خلقت را بشارت داد، همه ساکت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى کرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمین نازل شد. همه او را سجده کردند جز عقل که ادّعاى برترى نمود!

عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد که انسان‏ها چون حیوانات در جنگل‏ها، کوه‌‏ها و غارها زندگى مى‏‌کردند و او آتش را به بشر یاد داد. چرخ را براى نقل اشیاى سنگین دراختیار بشر گذاشت، آهن را کشف کرد، وسایل زندگى را مهیا نمود، آسمان‏ها را تسخیر کرد تا به اعماق دریاها فرو رفت. از گذشته‏‌هاى دور خبر داد و آینده‌هاى مبهم را پیش‏‌بینى کرد و خلاصه انسان را بر طبیعت برترى بخشید. عقل گفت که میلیون‏‌ها پدیده و اثر از خود به‏‌جاى گذاشته است و در این مورد چه کسى مى‏‌تواند با او برابرى کند؟

 یک‏باره رعد و برق شد، زمین و آسمان به لرزه درآمدند، ندایى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهیب زد که ساکت شو و گفت که تمام خلقت را فقط به‏ خاطر او خلق کردم. اگر دل را از جهان بگیرم، زندگى و حیات خاموش مى‏‌شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مى‏گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زیبایى را حس مى‏ کرد؟ چگونه عظمت آسمان‏ها را درک مى‏ نمود؟

چگونه راز و نیاز ستارگان را در دل شب مى‏‌شنید؟ چگونه به وراى خلقت پى می‏‌برد و خالق کل را درمى‌یافت؟

 همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر کرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به‏‌نام اولین تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.

از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق یعنى پدیده آن، هدف حیات گردید. دل، تنها نردبانى است که آدمى را به آسمان‏ها مى‏‌رساند و تنها وسیله‏ ایست که خدا را درمى‌یابد. ستاره افتخارى است که بر فرق خلقت مى‏ درخشد.

 خورشید تابانى است که ظلمت‏‌کده جهان را روشن مى‏‌کند و آدمى را به خدا مى‏‌رساند. دل، روح و عصاره حیات است که بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غایت آرزوى انسان است. بقیه زندگی فقط محملی برای تجلی عشق است.

شهید دکتر مصطفی چمران - خدا بود و دیگر هیچ نبود - نوامبر ۱۹۷۲.

شاید بی‌ربط، شاید باربط:

محمدرضا شجریان - طریق عشق - جانِ جهان.
پی‌نوشت: رشک برم کاش قبا بودمی! چقدر خوبن این شاعرا آخه؟! هق هق. [مولاناست.]