دیشب یادم افتاده بود که خب من مدت‌ها «فن» رضا یزدانی بودم :دی بعد کلا شافل پلی‌اش کردم. خوش گذشت!

من با این آهنگ شناختمش:



بعدش خب این جاش :)

منزوی شو توی قلبت

یاد کارون، شب دجله

سر کوچه‌های بن‌بست

یاد حجله پشت حجله

بچه‌های خاک و بارون

یادته ریختن تو میدون؟

مادراشون پشت شیشه

پدراشون ته دالون

پس چرا با تو غریبه‌ست

نسل بی‌خاطره‌ی من

یادمون نیس که چه‌جوری

واسه هم‌دیگه می‌مردن

پاش بیفته باز دوباره

روی مغربت می‌بارم

باز توی منطقه‌ی مین

دست و پامو جا می‌ذارم.


فکر کردم که خب، من نه بابام جنگ رفته و نه هیچ‌یک از اطرافیان نزدیکم. یعنی چرا، یه شوهرخاله دارم که جانبازه، یک چشمش رو از دست داده. ولی آدم ساکتیه. یه شوهرعمه هم دارم که توی جنگ بوده یه مدت. ولی اونم کلا آدم فانیه. نمی‌شینه خاطره تعریف کنه یا چی. اصن تا یکی دوسال پیش نمی‌دونستم جنگ رفته. می‌خوام بگم از جنگ اگه چیزی شنیدم همه‌ش از فیلما و داستانا بوده. لمسش نکردم اصن. ولی جدیدا خیلی برام سواله که جدی جدی یه آدم چی‌ می‌شه که اینقدررر از همه‌چی خودش می‌گذره. من بودم نمی‌کردم همچین.


پی‌نوشت: امروز امتحانام تموم شدن و از این ترم فقط یه پروژه مونده. کاش تمدید نشه فقط این پروژه. خسته‌ام.