امروز پسرک فال حافظ به دست دنبالم راه افتاده بود که: یه دونه بخر... تو رو خدا...
هرچی بهش گفتم خب من الان فال حافظ نمیخوام واقعا. ولنکرد. گفتم خب حالا چند هست؟ گفت هزار. کیف پولم رو باز کردم، دیدم دو تا هزاری تا شده هست یه گوشهایش. گفتم بزار جفتش رو بدم. دادم. باز دراومده میگه از دوستم هم بخر اونجا واستاده. گفتم دیگه دوتا فال که نمیخام. باز راه افتاده دنبالم که خانم پول بده برم غذا بخرم. گفتم خیلی خب دنبالم بیا. طول خیابون صدبار بش گفتم حواست باشه ماشین نزنه بت ولی اون فقط داشت میگفت خدا خیرت بده، پول بده برم غذا بخرم. رسیدیم اونور خیابون، گفتم خب؟ بریم برات غذا بخرم. هی گفت نه پول بده خودم بخرم. هرچی بش میگم مگه تو نمیگی گشنمه، مگه غذا نمیخوای؟ خب منم میگم برات میخرم. باز گفت نه پول بده خودم میخرم. بش گفتم نه من بت پول نمیدم. باز راه افتاد دنبالم. منم سرعتمو زیاد کردم و رومو برگردوندم سمت دیگه. آخرش گفت خدا خیرت نده، رفت.
این آدمایی که این بچهها رو میفرستن براشون تو این ساعتای گرم این روزا کار کنن، نمیدونم باهاشون چیکار میکنن که وقتی بش میگم بیا برات غذا بگیرم، وقتی تشنگی و گشنگی و خستگی از چهرهش میباره، باز میگه پول بده، که بزاره بده به آقا بالا سرش. حتی وقتی میبینه پولی عایدش نمیشه هم نمیاد غذا بخوره لااقل. خدا لعنت کنه این مردم آقابالاسر رو.
#عصبانی