معشوق عزیز عزیزم خونهش روی قلهی یک کوهه. از همون کوههایی که از دامنه تا قلهش فقط درخت سبزه و از روی قلهش میشه همهی خوشگلیهای درختاش رو دید. همیشه صدای پرندهها فضای اونجا رو پر میکنه. همیشه بوی گل و درخت میآد. من زیاد به اونجا میرم. یعنی شاید زیاد هم که نه... هر وقت حوصلهش رو داشته باشم و دلتنگش شده باشم به معشوق سر میزنم. معشوق عزیز عزیزم اکثرا خونه نیست. هر وقت از ملازمانش میپرسم که معشوق من کجاست؟ میگن رفته به کار مردم برسه. هربار توی دلم میگم آخه همه مردمن، فقط من نیستم؟ نمیشه یهبار هم بیاد به کار من برسه؟ اما به روی خودم نمیآرم. به ملازمانش میگم که سلام من رو بهش برسونن. از در خونهش تا درهی کناری، یه راه نسبتا باریک خاکی هست. میآم نزدیک دره میایستم و کمی به صدای پرندهها گوش میدم. کمی برای معشوق آواز میخونم،بلکه به گوشش برسه، کمی توی دلم قربون صدقهش میرم، نفس عمیق میکشم و از هوای خونهی معشوق لذت میبرم، بعد هم کمی غصه میخورم و بعد هم میآم میرم پی کارم و فقط خیال معشوق رو از اونجا با خودم به همراه میآرم.
در خونهی معشوق عزیز عزیزم از همون درای چوبی قدیمیه. همونایی که بالاش نیم دایرهست. همونایی که کنارش گلدون شمعدانی میذارن. بعضی وقتا که ملازمانش حواسشون به من نباشه، نامههای عاشقانهای که براش نوشتم رو از لای در داخل میندازم تا شاید بخونه.
آخرین باری که براش نامه نوشتم، بهش گفتم: «تو که درمون هر درد منی، تو که همدم دلمی، تو که غم و اندوه رو برمی داری میبری دور دور، میشه نجاتم بدی؟ تو که بزرگی، تو که عزیزی، تو که زیبایی، تو که برتر و بالاتری از هرکسی که میشناسم، میشه نجاتم بدی؟ تو که به دادم میرسی همیشه، تو که همیشه حرفامو میشنوی، تو که بهترین هدف منی، میشه نجاتم بدی؟ تو که محبوب دلمی، تو که از هر نزدیکی به من نزدیک تر بودی و هستی، تو که خودِ نوری، تو که همین یه دونه ازت تو دنیا هست، میشه نجاتم بدی؟ تویی که فراموش شدنی نیستی برام، تو که بهترین دوستمی، تو که هر طرف میرم هستی، میشه نجاتم بدی؟ شما که سرور مایی، شما که میبخشی، شما که مهربونی، شما که اوج امیدی، میشه نجاتم بدی؟ تو که توی وحشت همدممی، تو که توی غربت همرمی، تو که توی سختی توشهی منی، تو که توی ناگواری امیدمی، تو که توی گرفتاری فریادرس منی، تو که توی سرگردانی راهنمای منی، تو که وقتی درموندهام پناهمی، تو که وقتی پریشونم یاریگری، میشه نجاتم بدی؟»
حالا به من خبر رسیده. ملازمانش به من گفتن که معشوق عزیز عزیزم خواسته که من رو ببینه. بعد این همه مدت، در گردش ماه و سال، امشب رو انتخاب کرده که من رو ببینه. گفته بیا ببینم از چی میخوای نجات پیدا کنی؟ منم در پوست خودم نمیگنجم.
اومدم باز دم در خونهش واستادم. استرس بیشتری دارم نسبت به همیشه. منتظرم در رو باز کنه تا بپرم اول خوب بغلش کنم. بعد هم بنشینم یک دل سیر باهاش صحبت کنم. از هر دری سخنی بهش گفتم شاید. شاید هم فقط یه چیز خواستم ازش. خودش گفته که امشب در خونهش رو باز میکنه که بیام باش حرف بزنم. منم قول دادم ترسم رو بزارم کنار و «شرح دهم غم تو را، نکته به نکته مو به مو.»
+
امشب به بر من است و آن مایهی ناز، یارب تو کلید صبحو در چاه انداز.
+
امشب منم مهمان تو، دست من و دامان تو
یا قفل در وامیکنی، یا تا سحر دف میزنم.