۱.
ای کاش که زودتر تموم شه این دوران. بی‌حوصلگی به سر حد خودش رسیده. بدتر از همه اینه که من واقعا انتظار این حالتا رو هیچ‌وقت از خودم نداشتم. همیشه هدف و انگیزه و تلاش و تمرکز خیلی بهتری داشتم. مثل آدم درسم رو می‌خوندم و لذت می‌بردم و به چیز اضافه‌ای فکر نمی‌کردم. ولی الان واقعا هرکار کنم نمی‌تونم تمرکز قبلی رو به دست بیارم. البته این رو هم پذیرفتم که این مدت رو قراره که بگذرونم. خوشبختانه دیگه خیلی ازش نمونده. من بالاخره قراره به طور خیلی خیلی جدی برم دنبال چیزایی که مدت‌ها منتظرش بودم. فکر می‌کنم اصل این بی‌حوصلگی هم از همین‌جاست که من می‌دونم قراره برم دنبال چی و فقط منتظرم زمانش برسه و چون به زمانش نزدیکم، فقط می‌تونم انتظار اون رو بکشم و توان تمرکز روی هر چیز دیگه‌ای، هرچند مرتبط، ازم گرفته شده.
ولی خب، هرچی هم باشه من این تمرکز رو نیاز دارم. راهکاری هست آیا برای به دست آوردنش؟

۲.
خیلی هنوز نمی‌فهمم فایده‌ی اینجا نوشتن برام چیه؟ :دی در واقع حس می‌کنم یه جور داره برای خودم و برای نوشتن‌هام نظم ایجاد می‌کنه، ولی خب من واقعا حرفام مخاطب نمی‌خواد اصن. خب، بعضی‌هاشون متن ادبین مثلا. اما اکثرن حرفاییه که با خودم دارم! لزومی نداره بیام اینجا بنویسم! ولی خب نمی‌فهمم چرا این کارو می‌کنم :))

۳.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز              کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند            کان را که خبر شد خبری باز نیامد